رمان من اشتباه نویسنده ملیکاملازاده پارت دو
خانواده آبرومندی هستیم و همه با به به و چه چه دربارمون صحبت می کنند؛ اما من زیاد خوشم نمیاد از زیر ذربین نگاه دیگران بودن. هر چند که نه سایه پدری بالای سرمون بود، نه نوازش دست مادری؛ اما کلی فامیل و دوست خانوادگیِ فضول داریم که همشون من و داداشم رو دامادهای آیندشون و خواهرم رو عروسشون می دونند.
حالم از این رفتارهاشون بهم می خوره! ماشین رو در خونه نگه داشتم و در حالی که همه ی حواسم پی اون پسره ی شبیه من بود زنگ در رو زدم صدایی از آیفون به گوش رسید :
-خوب چرا کلید نمی ندازی؟
شونه ای بالا انداختم. این هم حرفی بود. کلید رو در آوردم و توی قفل در بلوطی، عسلی خونه مون کردم و داخل شدم . خونه ما یک خونه ی شمالی بود که حیاطی نسبتاً بزرگ داشت .
کف حیاط سرامیک بود و یک باغچه ی بزرگ سمت راست قرار داشت که داخلش چند تا درخت و چندین بوته ی گل بود. جز اون، حوض و آلاچیقی هم توی حیاط قرار داشت.
نمای خونه دودی رنگ بود و این هم به خاطر سیمان های دیوار بود که هن وز روش سرامیک و سنگ زده نشده بود. این ها همه اش از بی ذوقی پندار داداشم بود .
این باغچه هم به لطف من و پنهان خواهرم یک رنگ و بویی گرفته بود. طبق عادت از همون داخل حیاط با ص دای بلند سلام کردم دوباره صدای پندار اومد :
-علیک، بیا داخل ببینم .
بسم الله گفتم و داخل رفتم. خونه مون دوبلکس بود، وسائل و چیدمان داخلیِ طبقه ی پایین عبارتند از : چهار قال ی گلبهی و فندقی، مبل های سلطنتی گلبهی رنگ با قالب طلایی، روی دیوارهم دکور تزئینی خورش ید طالیی وجود داشت، کاغذ دیواری هایی به رنگ دودی، خردلی و لیمویی هم روی دیوار خودنمایی می کرد که به سلیقه ی پنهان جون انتخاب شده بود،
خونه چهار اتاق داشت که هر چهارتا طبقه ی بالا بودن و آشپزخونه هم طبقه پایین بود.
صدای پندار از توی آشپزخونه اومد :
-بیا اینجا.
وارد آشپزخونه شدم. پندار روی زمین نشسته بود و داشت سبزی ها رو پاک می کرد! هیچوقت سردرنیاوردم با وجود پنهان چرا ما باید کارهای زنونه رو انجام بدیم؟!
صندلی چوبی کنار میز ناهار خوری رو برداشتم و درست رو به روی پندار گذاشتم، روی صندلی نشستم و پای چپم رو روی پای راستم انداختم، با بی حوصله گی گفتم :
-سلام!
همینطور که سبزی پاک می کرد، بدون اینکه نگاهی بهم بکنه با تحکم گفت:
-علیک! کجا بودی؟
کوتاه جواب دادم :
-خونه سینا .
با عصبانیت سرش رو بالا آورد، نگاه گذرایی بهم کرد و پرسید :
-از #دانشگاه رفتی اون جا؟
بی خیال شونه ای باال انداختم و گفتم:
- اشکالی داره؟
ابروهاش درهم گره خورد، چاقوی توی دستش رو روی سبزی ها پرت کرد و گفت :
#خاص
حالم از این رفتارهاشون بهم می خوره! ماشین رو در خونه نگه داشتم و در حالی که همه ی حواسم پی اون پسره ی شبیه من بود زنگ در رو زدم صدایی از آیفون به گوش رسید :
-خوب چرا کلید نمی ندازی؟
شونه ای بالا انداختم. این هم حرفی بود. کلید رو در آوردم و توی قفل در بلوطی، عسلی خونه مون کردم و داخل شدم . خونه ما یک خونه ی شمالی بود که حیاطی نسبتاً بزرگ داشت .
کف حیاط سرامیک بود و یک باغچه ی بزرگ سمت راست قرار داشت که داخلش چند تا درخت و چندین بوته ی گل بود. جز اون، حوض و آلاچیقی هم توی حیاط قرار داشت.
نمای خونه دودی رنگ بود و این هم به خاطر سیمان های دیوار بود که هن وز روش سرامیک و سنگ زده نشده بود. این ها همه اش از بی ذوقی پندار داداشم بود .
این باغچه هم به لطف من و پنهان خواهرم یک رنگ و بویی گرفته بود. طبق عادت از همون داخل حیاط با ص دای بلند سلام کردم دوباره صدای پندار اومد :
-علیک، بیا داخل ببینم .
بسم الله گفتم و داخل رفتم. خونه مون دوبلکس بود، وسائل و چیدمان داخلیِ طبقه ی پایین عبارتند از : چهار قال ی گلبهی و فندقی، مبل های سلطنتی گلبهی رنگ با قالب طلایی، روی دیوارهم دکور تزئینی خورش ید طالیی وجود داشت، کاغذ دیواری هایی به رنگ دودی، خردلی و لیمویی هم روی دیوار خودنمایی می کرد که به سلیقه ی پنهان جون انتخاب شده بود،
خونه چهار اتاق داشت که هر چهارتا طبقه ی بالا بودن و آشپزخونه هم طبقه پایین بود.
صدای پندار از توی آشپزخونه اومد :
-بیا اینجا.
وارد آشپزخونه شدم. پندار روی زمین نشسته بود و داشت سبزی ها رو پاک می کرد! هیچوقت سردرنیاوردم با وجود پنهان چرا ما باید کارهای زنونه رو انجام بدیم؟!
صندلی چوبی کنار میز ناهار خوری رو برداشتم و درست رو به روی پندار گذاشتم، روی صندلی نشستم و پای چپم رو روی پای راستم انداختم، با بی حوصله گی گفتم :
-سلام!
همینطور که سبزی پاک می کرد، بدون اینکه نگاهی بهم بکنه با تحکم گفت:
-علیک! کجا بودی؟
کوتاه جواب دادم :
-خونه سینا .
با عصبانیت سرش رو بالا آورد، نگاه گذرایی بهم کرد و پرسید :
-از #دانشگاه رفتی اون جا؟
بی خیال شونه ای باال انداختم و گفتم:
- اشکالی داره؟
ابروهاش درهم گره خورد، چاقوی توی دستش رو روی سبزی ها پرت کرد و گفت :
#خاص
۱۱.۹k
۲۲ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.