پارت نهم رمان فرزند آتش

# پارت نهم | رمان فرزند آتش

جونگکوک و ات به همون اپارتمان که سومی بود رفته بودند

آپارتمان گانگنام ساعت یازده شب
هوا آن‌قدر سنگین بود که انگار سقف می‌خواست بیاد پایین.

سومی تمام حقیقت رو گفته بود.
عکسِ دختر سه‌ساله روی میز بود؛ چشمای درشت و مشکی، دقیقاً شبیه جونگ‌کوک.
ولی جونگ‌کوک حتی یه بار هم به عکس نگاه نکرد. فقط به ات نگاه می‌کرد.

هانا کنار ات ایستاده بود، دستش رو شونه‌ی دوستش بود و با چشمای تیز و عمیقش مراقب همه‌چیز بود.
سومی با گریه التماس می‌کرد:
– جونگ‌کوک… اون بچه‌ی توئه… خون توئه…

جونگ‌کوک بالأخره حرف زد.
صدا آروم بود، اما همه‌ی آپارتمان لرزید.

– نه.
دختر تو و پارک جیمینه. نه من.

سومی خشکش زد.
جونگ‌کوک قدم جلو گذاشت، کت بلندش رو درآورد و روی زمین انداخت.
بعد رو به ات چرخید.
مستقیم تو چشمای خسته و رنگ‌پریده‌ی ات نگاه کرد و گفت:

– کیم ات…
از جیب بغلش یه جعبه‌ی مخملی مشکی درآورد. بازش کرد.
حلقه‌ی پلاتین با یه الماس سیاهِ کوچک وسطش.
همه نفسشون بند اومد، حتی هانا که هیچ‌وقت شوکه نمی‌شد.

جونگ‌کوک تک زانو جلوی ات نشست.
بارون پشت پنجره می‌بارید، انگار دنیا هم منتظر جواب بود.

– من چهار سال فکر کردم قلبم مرده.
ولی تو با همون چشمای خسته و لجبازت دوباره روشنِش کردی.
من دیگه نه گذشته می‌خوام، نه بچه‌ای که مال من نیست، نه زنی که یه بار پشتمو خالی کرد.
من فقط تو رو می‌خوام.
فقط تو، کیم ات.

ات دستش رو جلوی دهنش گذاشت. اشک از گوشه‌ی چشمش سرازیر شد.
کم‌خونیش داشت دوباره سرگیج می‌آورد، ولی این بار از خوشحالی بود.

جونگ‌کوک حلقه رو تو دست ات گذاشت و آروم گفت:
– با من ازدواج می‌کنی؟
از همین امشب. همین الان. تو دفتر ثبت. فقط من و تو… و این دو تا شاهدِ دیوونه (با سر به هانا و یوگیوم که تازه رسیده بود اشاره کرد).

هانا با چشمای گرد و لبخند بزرگ داد زد:
– لعنتی! گفتم که این مرد عاشقته! قبول کن دیگه، وگرنه خودم می‌برمت محضر!

ات خندید و گریه کرد همزمان.
سرش رو تکون داد، با تمام وجود:
– آون… آره… هزار بار آره.

جونگ‌کوک بلند شد، ات رو تو بغلش گرفت و آن‌قدر محکم فشارش داد که انگار می‌خواست تا آخر عمر ولش نکنه.
بوسه‌ای روی پیشونی ات گذاشت و تو گوشش زمزمه کرد:
– دیگه هیچ‌کس جرات نمی‌کنه بهت دست بزنه. تو از امشب خانم جئون جونگ‌کوکی.

سومی روی زمین نشسته بود و فقط نگاه می‌کرد.
هانا رفت جلو، خم شد و با صدای آروم ولی تهدیدآمیز گفت:
– تو دیگه تموم شدی. پولات رو پس می‌دی، ناپدید می‌شی، و اگه یه بار دیگه اسم جونگ‌کوک رو بیاری… خودم پیدات می‌کنم.

سومی فقط سرش رو تکون داد و گریه کرد.

دو ساعت بعد – دفتر ثبت ازدواج، نیمه‌شب
فقط چهار نفر بودن: جونگ‌کوک، ات، هانا و یوگیوم (به عنوان شاهد).

وقتی قاضی پرسید: «آیا قبول می‌کنی؟»
جونگ‌کوک بدون اینکه چشم از ات برداره گفت:
– از وقتی این دختر جلوم وایستاد و گفت «تو حق داری یه بار دیگه فکر کنی»… من فقط اونو قبول کردم.

ات با لبخند و اشک گفت:
– منم فقط تو رو قبول کردم، فرزند آتش.

حلقه‌ها رد و بدل شد.
امضا خورد.
و درست همون لحظه که قاضی گفت: «حالا می‌تونید عروس رو ببوسید»،
جونگ‌کوک ات رو تو بغلش گرفت و آن‌قدر عمیق بوسید که نفس هانا هم بند اومد.

هانا با خنده و اشک گفت:
– خب دیگه… از امشب من عمه‌ی بچه‌هاتونم!

جونگ‌کوک و ات خندیدن.
اولین خنده‌ی واقعی جونگ‌کوک بعد از چهار سال.

وقتی از دفتر بیرون اومدن، برف ریز شروع شده بود.
جونگ‌کوک ات رو تو کتش پیچید و تو گوشش گفت:
– از امشب دیگه هیچ کم‌خونی‌ای، هیچ تنهایی‌ای، هیچ ترسی‌ای نداری.
من همه‌ی آتشِ جهان رو می‌سوزونم تا فقط تو گرم بمونی، خانم جئون.

ات سرش رو گذاشت روی سینه‌ی جونگ‌کوک و آروم گفت:
– منم تا آخر عمرم کنارت می‌سوزم و می‌سازم، آقای جئون.

هانا از پشت سرشون داد زد:
– هی عاشقا! یه لحظه صبر کنید، عکس عروسی هم ندارد این وسط!

جونگ‌کوک و ات برگشتن، همدیگه رو بغل کرده بودن زیر برف.
هانا عکس گرفت و با خنده گفت:
– بهترین عروسی که تا حالا دیدم… بدون گل، بدون لباس عروس، فقط دو تا قلب که بالأخره همدیگه رو پیدا کردن.

و اون شب، فرزند آتش برای اولین بار…
آروم گرفت.

ادامه دارد…

بچه ها هانا وارد میشود یعنی من
دیدگاه ها (۰)

### فصل دوم | پارت هشتم نویسنده: Ghazal ات دیگه نمی‌فهمید ...

اوففف هماهنگی و داشته باش♥🥺

هر کاری میکنم نمیاد 🥲هر کاری میکنم هیچکدوم از رمانا نمیاد😔

i love you bts

black flower(p,237)

black flower(p,238)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط