کوک:ببین تو هق داری اما این وست ما مجبوریم اینکارو بکنیم
کوک:ببین تو هق داری اما این وست ما مجبوریماینکارو بکنیم
ات:نه من دیشب خیلی فکردم نمیخاهم ازدواج کنم
بعد از ابن هرفم کوک خیلی اعصبانی شد
کوک:من نظرتو نخاستم که ازدواج میکنی یا نه باید بکنی
ات: باشه یه شرت دارم اگه ازدواج کنیم اوتاقامون از هم جدا باشن
کوک:چی نمیشه من باهات ازدواج میکینم و تورو ماله خودم میکنم
نزدیکم شد و میخاست لبامو ببوسه که نزاشتم
کوک :باشه اما بهت وقت میدم بعد از این حرفش بلند شد هر وقت خودم خاست وقتت تموم میشه
الان مادرم میاد از این هرفامون هیچی نباید بدونه همون دیقه مادرش اومد
م/ک:وای دوخترم خوبی اونایی که همچین کاری کردن باید تقاسشو پس بدن راستی دوخترم تو چرا گریه کردی
ات اول به کوک نگاه کردی
ات:هیچی مادر ترسیده بودم همین
م/ک: باشه عزیزم جونکوک برو ببین کی مرخس میشه
کوک:باشه
رفتم و کاذا مرخسی شو انجام دادم
ویوات
بعد از اینکه مرخس شدم کوک لباسامو اورد
کوک:بیا باید لباساتو عوض کنی
ات:نمیخام مادر میشه تو کمکم کنی
م/ک:حتما دوخترم جونکوک( روبه کوک ) برو بیرون
کوک:یه اوفی کشی باشه
بعد رفت بیرون مادرش کمکم کرد لباسامو عوض کنم بعدش یه کوک گفت که بیا و منو بزسونه خونه کوک منو رسوند تویه کله راه هیچی نگفتم اون هیچی نگفت وقتی رسیدیم من زود پیادشدم بسمته خونه رفتم درو میخاستم باز کنم که کوک منو بسمه خودش کشید و سفت بغلم کرد
ات:ولم کن
همش هولش میدادم اما اون منو سفت بغل کرد بود بعد منو از بغلش کشید بیرون لباشو نزدیک کرد و لبامو سفت بوسید منم همراهی نکرد وقتی نفس کم اورد ازم جدا شد من بلا فاسله هولش دادم
ات:بسکن دیکه
نفسم بد اومده بود زود رفت تویه خونه و درو قفل کرد همون جا به در تیکه دادم و نشستم زانوهامو بغل کرد بغضم گرفته بود دیگه شب شده بود ساعت9 بود رفتم رویه تخت دراز کشیدم و کم کم خابم برد
فردا
با صدایه دوهی بیدار شدم
دوهی:هی دوختر مادر شوهرت اومد پاشو
ات:چی (خابالی)
باشه تو برو ازش پزیرایی کن منم یه لباسه مناسب بپوشم میام
دوهی: باشه
دوهی از اوتاق رفت بیرون منم رفتم دستشو و دستو صورتمو شستم و لباسمو پوشیدیم موهامو شونه زدم رفتم پایین
م/ک:وای دوخترم خوبی دیکه نه
رفتم روبه رویش نشستم
ات:بله مادر خوبم
م/ک:خوب عزیزم وقت کمه باید زود واسیه عروسی اماده شیم من میخاستم که خودت لباس عروسیتو انتخاب کنی اما دیشب جونکوک گفت خودش انتخاب میکنه بعدش این انتخاب کرد بیا ببین خوشت میاد
ات:اره قشنگه
یه لباسه خیلی بزرگ بود خوشکل بود
ات:اره خوبه (لبخنده مصنوای)
م/ک: خوب باشه عزیزم من میرم
من باهاش رفتم تا بدرغش کنم سرمو به نشونه احترام پایین کرد اونم رفت
رفتم رویه مبل نشستم دوهی اومد کنارم نشست
(ات به دوهی همچیو گفته بودی)
دوهی:ببین تو مثله خواهرمی پس باهاش ازدواج نکن
ات:اوففف نمیتونم اون پولدار نمیزاره راهت باشم با بغض
دوهی:خوب مگه تو دوسش نداشتی
ات:اره الانم هم دوسش دارم اما اون با وجوده وضیته من خجالت میکشه (با گریه )
دوهی:باشه بیا بغلم
ات:نمیدونم چیکار کنم (با گریه شدید )
ادامه دارد
حمایت کنید
ادمین جان خیلی قشنگ نوشتی
دستم درد نکنه
ات:نه من دیشب خیلی فکردم نمیخاهم ازدواج کنم
بعد از ابن هرفم کوک خیلی اعصبانی شد
کوک:من نظرتو نخاستم که ازدواج میکنی یا نه باید بکنی
ات: باشه یه شرت دارم اگه ازدواج کنیم اوتاقامون از هم جدا باشن
کوک:چی نمیشه من باهات ازدواج میکینم و تورو ماله خودم میکنم
نزدیکم شد و میخاست لبامو ببوسه که نزاشتم
کوک :باشه اما بهت وقت میدم بعد از این حرفش بلند شد هر وقت خودم خاست وقتت تموم میشه
الان مادرم میاد از این هرفامون هیچی نباید بدونه همون دیقه مادرش اومد
م/ک:وای دوخترم خوبی اونایی که همچین کاری کردن باید تقاسشو پس بدن راستی دوخترم تو چرا گریه کردی
ات اول به کوک نگاه کردی
ات:هیچی مادر ترسیده بودم همین
م/ک: باشه عزیزم جونکوک برو ببین کی مرخس میشه
کوک:باشه
رفتم و کاذا مرخسی شو انجام دادم
ویوات
بعد از اینکه مرخس شدم کوک لباسامو اورد
کوک:بیا باید لباساتو عوض کنی
ات:نمیخام مادر میشه تو کمکم کنی
م/ک:حتما دوخترم جونکوک( روبه کوک ) برو بیرون
کوک:یه اوفی کشی باشه
بعد رفت بیرون مادرش کمکم کرد لباسامو عوض کنم بعدش یه کوک گفت که بیا و منو بزسونه خونه کوک منو رسوند تویه کله راه هیچی نگفتم اون هیچی نگفت وقتی رسیدیم من زود پیادشدم بسمته خونه رفتم درو میخاستم باز کنم که کوک منو بسمه خودش کشید و سفت بغلم کرد
ات:ولم کن
همش هولش میدادم اما اون منو سفت بغل کرد بود بعد منو از بغلش کشید بیرون لباشو نزدیک کرد و لبامو سفت بوسید منم همراهی نکرد وقتی نفس کم اورد ازم جدا شد من بلا فاسله هولش دادم
ات:بسکن دیکه
نفسم بد اومده بود زود رفت تویه خونه و درو قفل کرد همون جا به در تیکه دادم و نشستم زانوهامو بغل کرد بغضم گرفته بود دیگه شب شده بود ساعت9 بود رفتم رویه تخت دراز کشیدم و کم کم خابم برد
فردا
با صدایه دوهی بیدار شدم
دوهی:هی دوختر مادر شوهرت اومد پاشو
ات:چی (خابالی)
باشه تو برو ازش پزیرایی کن منم یه لباسه مناسب بپوشم میام
دوهی: باشه
دوهی از اوتاق رفت بیرون منم رفتم دستشو و دستو صورتمو شستم و لباسمو پوشیدیم موهامو شونه زدم رفتم پایین
م/ک:وای دوخترم خوبی دیکه نه
رفتم روبه رویش نشستم
ات:بله مادر خوبم
م/ک:خوب عزیزم وقت کمه باید زود واسیه عروسی اماده شیم من میخاستم که خودت لباس عروسیتو انتخاب کنی اما دیشب جونکوک گفت خودش انتخاب میکنه بعدش این انتخاب کرد بیا ببین خوشت میاد
ات:اره قشنگه
یه لباسه خیلی بزرگ بود خوشکل بود
ات:اره خوبه (لبخنده مصنوای)
م/ک: خوب باشه عزیزم من میرم
من باهاش رفتم تا بدرغش کنم سرمو به نشونه احترام پایین کرد اونم رفت
رفتم رویه مبل نشستم دوهی اومد کنارم نشست
(ات به دوهی همچیو گفته بودی)
دوهی:ببین تو مثله خواهرمی پس باهاش ازدواج نکن
ات:اوففف نمیتونم اون پولدار نمیزاره راهت باشم با بغض
دوهی:خوب مگه تو دوسش نداشتی
ات:اره الانم هم دوسش دارم اما اون با وجوده وضیته من خجالت میکشه (با گریه )
دوهی:باشه بیا بغلم
ات:نمیدونم چیکار کنم (با گریه شدید )
ادامه دارد
حمایت کنید
ادمین جان خیلی قشنگ نوشتی
دستم درد نکنه
۴.۹k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.