یک هفته مثله برق گزشت تویه من تویه این یه هفته هتا یه بار
یک هفته مثله برق گزشت تویه من تویه این یه هفته هتا یه بار نه جونکوک رو دیدیم نه هم پیاماشو جواب دادم نه تماساشو
امروز روزه عروسیه با آلارم گوشیم بیدار شدم ساعت هشت بود
(مادر کوک رو از زبانه ات مینوسم مادر)
مادر گفته بود ساعت 9 رارنده یور رو میفرسته منم بلند شدم لباسمو عوض کردم تویه ایینه به خودم نگاه کرد دلم خیلی گرفته بود منظوره جونکوک چی بود ها نمیفهمم چرا گفت
هر وقت خودم خاستم وقتت تمومه من شرت میزارم اون این جوری میگیه با صدایه دوهی از افکارم اومد بیرون
دوهی:وای دوختر زود بیا یچیزی بخور الان اون پسره میاد اسمش چی بود اهان یور
ات:باشه الان میام
رفتم و صبحانه خوردم همون دیقه صدایه در اومد و دوهی رفت بازش کرد و گف بیا دنباله تو اومدن
ات:باشه بهشون بگو وسایلم بالاست وقتی چند تا بادیگاردا اومد و وسایلمو رو بردن تویه ماشین پالتومو پوشیدم و راه اوفتادم که برم از پوشت به دوهی نگاه کردم دوباره زود اومد و بغلش کرد
دوهی:هی گریه نکن
ات:م.....من من نمیتونم با هالت گریه
دوهی باشه منم باهات میام اما دیگه کار از کار کرشته باشه تو اول به جونکوک یه فرست بده اون از همه مهم تر اونه که زنده گیتو درست میکنه اما اگه باهاش لج کنی زنده گیت بتر میشه باشه
ات:باشه
اشکامو پاکردم
دوهی:تو منتظرم باش من میرم لباسمو عوض کنم میام
ات:باشه تویه ماشین منتظرت میمیونم
دوهی رفت تا اماده بشه من رفتم بیرون چچی اون جونک کوکه
چرا اون اومده دنبالم مگه نگفتن یور میاد
کوک:وای جانم چه اجب که دیدیمتون
ات:مگه قرار نبود یور بیاد
کوک:اره اونم اومده اما اونو فرساتم دنباله دوهی نمیخاهی رفیقت تویه تاکسی بیاد نه
دید ات دیگه هیچی نگفتم سوار شدم دوهی هم اومد وقتی یور رو دیدی خیلی زوق کرد و با خوشهالی رفت تویه ماشینش نشست بعد راه اوفتادیم تویه تمامه راه هیچی نگفیتم وقتب رسیدیم ارایشگاه زود پیاده شدم هتا پوشته سرمو نگاهم نکرد و رفت
خولاصه
اماده شدم و لباسامو هم پوشیدم و ساعت پنجه ظهر بود که جونکوک اومد دنبالم رفتم پیشش به ماشینش تکیه داده بود یجوری خوشتیپ شده بود که نمیتونستم چشم از بردارم همیونجوری که اروم اروم راه میرفتم بهش زول زده بودم
ویوکوک
منتظرش بودم که اومد خیلی اون لباس بهش میومد خیلی خوشکل شده بود
ات:من امادم
کوک:وای خیلی خوش کل شدی بیا اون دسته گولت
ات:ممنونم بربم
کوک: باشه
کمکش کردم تا بشینه تویه ماشین اخه لباساش خیلی بزورگ بود
وقتی رسیدم سالون همه چشمشون به ما بود
تویه کله شب حتا یهوارم باهام هرف نزد نه نگاه میکرد نه هم جوابمو درست میداد خیلی عصبانی شدم
ویو نویسنده
جشنه عروسی تموم شد همه رفتن خوناهاشون و مادر و پدر کوک سواره ماشنه خودشون شدن
کوک و ات هم سواره ماشین شدین
ادامه دارد
حمایت لازمست
ادمین جان خابالو
خابم میاد مگرنه یه پارته دیگه هم میزاشتم باشه واسیه فردا
تازه حمایت فراموش نشه
😴😴😴
امروز روزه عروسیه با آلارم گوشیم بیدار شدم ساعت هشت بود
(مادر کوک رو از زبانه ات مینوسم مادر)
مادر گفته بود ساعت 9 رارنده یور رو میفرسته منم بلند شدم لباسمو عوض کردم تویه ایینه به خودم نگاه کرد دلم خیلی گرفته بود منظوره جونکوک چی بود ها نمیفهمم چرا گفت
هر وقت خودم خاستم وقتت تمومه من شرت میزارم اون این جوری میگیه با صدایه دوهی از افکارم اومد بیرون
دوهی:وای دوختر زود بیا یچیزی بخور الان اون پسره میاد اسمش چی بود اهان یور
ات:باشه الان میام
رفتم و صبحانه خوردم همون دیقه صدایه در اومد و دوهی رفت بازش کرد و گف بیا دنباله تو اومدن
ات:باشه بهشون بگو وسایلم بالاست وقتی چند تا بادیگاردا اومد و وسایلمو رو بردن تویه ماشین پالتومو پوشیدم و راه اوفتادم که برم از پوشت به دوهی نگاه کردم دوباره زود اومد و بغلش کرد
دوهی:هی گریه نکن
ات:م.....من من نمیتونم با هالت گریه
دوهی باشه منم باهات میام اما دیگه کار از کار کرشته باشه تو اول به جونکوک یه فرست بده اون از همه مهم تر اونه که زنده گیتو درست میکنه اما اگه باهاش لج کنی زنده گیت بتر میشه باشه
ات:باشه
اشکامو پاکردم
دوهی:تو منتظرم باش من میرم لباسمو عوض کنم میام
ات:باشه تویه ماشین منتظرت میمیونم
دوهی رفت تا اماده بشه من رفتم بیرون چچی اون جونک کوکه
چرا اون اومده دنبالم مگه نگفتن یور میاد
کوک:وای جانم چه اجب که دیدیمتون
ات:مگه قرار نبود یور بیاد
کوک:اره اونم اومده اما اونو فرساتم دنباله دوهی نمیخاهی رفیقت تویه تاکسی بیاد نه
دید ات دیگه هیچی نگفتم سوار شدم دوهی هم اومد وقتی یور رو دیدی خیلی زوق کرد و با خوشهالی رفت تویه ماشینش نشست بعد راه اوفتادیم تویه تمامه راه هیچی نگفیتم وقتب رسیدیم ارایشگاه زود پیاده شدم هتا پوشته سرمو نگاهم نکرد و رفت
خولاصه
اماده شدم و لباسامو هم پوشیدم و ساعت پنجه ظهر بود که جونکوک اومد دنبالم رفتم پیشش به ماشینش تکیه داده بود یجوری خوشتیپ شده بود که نمیتونستم چشم از بردارم همیونجوری که اروم اروم راه میرفتم بهش زول زده بودم
ویوکوک
منتظرش بودم که اومد خیلی اون لباس بهش میومد خیلی خوشکل شده بود
ات:من امادم
کوک:وای خیلی خوش کل شدی بیا اون دسته گولت
ات:ممنونم بربم
کوک: باشه
کمکش کردم تا بشینه تویه ماشین اخه لباساش خیلی بزورگ بود
وقتی رسیدم سالون همه چشمشون به ما بود
تویه کله شب حتا یهوارم باهام هرف نزد نه نگاه میکرد نه هم جوابمو درست میداد خیلی عصبانی شدم
ویو نویسنده
جشنه عروسی تموم شد همه رفتن خوناهاشون و مادر و پدر کوک سواره ماشنه خودشون شدن
کوک و ات هم سواره ماشین شدین
ادامه دارد
حمایت لازمست
ادمین جان خابالو
خابم میاد مگرنه یه پارته دیگه هم میزاشتم باشه واسیه فردا
تازه حمایت فراموش نشه
😴😴😴
۴.۶k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.