زمستان تمام شده و بهار آمده بود

زمستان تمام شده و بهار آمده بود؛.
تکه یخ کنار سنگ بزرگ جای خوبی برای خواب داشت؛.
از میان شاخه های درخت نوری را دید؛
با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت:سلام خورشید..‏.من تا الأن دوستی نداشته ام با من دوست می شوی‏? خورشید گفت:‏"سلام‏'اما...‏"
یخ با نگرانی گفت:‏"اما چی‏?‌‏"‏
خورشید گفت: "تو نباید به من نگاه کنی‌‌‏;
باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم-
اگر من باشم,تو نیستی‏!‏ می میری,می فهمی‌‏"‏
یخ گفت: ***چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی‏!‏
چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی‏!‌‏!‌‏!‌‏"‏
روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد؛
یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید؛
از جای یخ جوی کوچکی جاری شده بود-
چند روز بعد از همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید-
هر جا که می رفت گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد.
*گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است.
دیدگاه ها (۱)

بعضی آدم هاادامه ی خواب هایمان هستندادامه یِ رویاهایی که چند...

باز باران با ترانه میخورد بر بام خانه... خانه ام کو؟ خانه ات...

وقتی از ته دل بخندیوقتی هر چیزی را به خودت نگیری،وقتی سپاسگز...

میگردی بین مخاطب هایی که،تمامِ هفته را کنارشان گذراندی...میگ...

the girl of sun 🌞 with boy of moon 🌝 روزی روزگاری فقط یک ستا...

◦𝄞🧡"به نام خدایی که، بر جانِ عاشق، سلام است"حوا...

خانه ی هانافو ۲ :صبح روز بعد، نور خورشید از پنجره‌ی کوچک کلب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط