دمِ عید بود و پاساژ ها شلوغ و پر رفت و آمد...
دمِ عید بود و پاساژ ها شلوغ و پر رفت و آمد...
داشتم ویترینِ مغازه یِ کفش فروشی رو نگاه میکردم که احساس کردم دستی رانِ پایم را فشرد...
اول فکر کردم شاید خواهرم باشه که میخواد توجهمُ به سمتی جلب کنه اما وقتی برگشتم مردی رو دیدم که سنی حدود سی و چهارسال داشت و به سرعت از من دور شد....
شرم تویِ تنم دوید و حالت تهوع گرفتم
احساسِ نجس بودن بهم دست داد، احساس کسی که بهش تجاوز شده...
اما سکوت کردم...تا مبادا کسی بگه"مشکل از خودته"، "اگر موهات انقدر بیرون نبود اینجوری نمیشد که"، "بی آبرویی نکن، چیزی نشده حالا"، "نه که توام بدت اومد..."....
سکوت کردم چون ترسیدم، ترسیدم از نگاه هایِ ترحم آمیز، از مقصر شناخته شدن به جـرمِ"زن" بودن....
چند دقیقه ی بعد
صدای جیغ و داد یک دختر از فاصله چند متریم اومد که داشت با کیفش تویِ سر همون مـرده می زد و با لگد تویِ ساقِ پاش می کوبید....
مردم همه جمع شدن....
دختر فریاد میزد"مگه خودت ناموس نداری حرومزاده، بی صفت، پست فطرت...."
بالاخـره مـردِ هرطوری بود از مهلکه فرار کرد....
زن ها درِ گوشِ هم پچ پچ میکردن"وای بیچاره دختره..."،"عجب پاچه ورمالیده ای"،"واه...حالا مگه چی شده، حتما دستش خورده خب"....
یه خانومی داشت میگفت"والا اینا مشکل از خودشونه...."
همینطور که داشت این حرفُ می زد،دختر نوجوونش آستین مانتوش رو کشید و گفت"مامان، آقاهه به من دست زد..."
مامانش چشم غره ای بهش رفت و زیرلبی گفت"خفـه شو".... رفتم کنارِ همون دختر، که صورتش برافروخته بود و حالش خراب، نفس نفس می زد و اشک از چشماش جاری بود...
شونه هاشُ مالیدم و گفتم"با منم همین کارو کرد....ولی مرسی که تو شجاعتِ اعتراض داشتی، مرسی که فهموندی تا من نخوام هیچکس حق نداره به من دست بزنه، من سکوت کردم، مـرسی که سکوت نکردی...."
بعد رو یه جمعیت فریاد زدم"بفهمـید، از ماست که برماست....اگر امروز هنوز مـردایی هستن که تو خیابون به خودشون اجازه میدن به زن ها تعرض کنن تقصیــرِ خودمونه، تقصیـره منـه، منِ لعنتی، نگاه هایِ لعنتیِ هم جنس هام...دشمن هم نباشیم...هیچ زنی مقصـرِ هیـچ تعرضی نیست..." #فاطمه_صابری_نیا
#بدن_من
#هیچ_زنی_مقصر_هیچ_تعرضی_نیست
داشتم ویترینِ مغازه یِ کفش فروشی رو نگاه میکردم که احساس کردم دستی رانِ پایم را فشرد...
اول فکر کردم شاید خواهرم باشه که میخواد توجهمُ به سمتی جلب کنه اما وقتی برگشتم مردی رو دیدم که سنی حدود سی و چهارسال داشت و به سرعت از من دور شد....
شرم تویِ تنم دوید و حالت تهوع گرفتم
احساسِ نجس بودن بهم دست داد، احساس کسی که بهش تجاوز شده...
اما سکوت کردم...تا مبادا کسی بگه"مشکل از خودته"، "اگر موهات انقدر بیرون نبود اینجوری نمیشد که"، "بی آبرویی نکن، چیزی نشده حالا"، "نه که توام بدت اومد..."....
سکوت کردم چون ترسیدم، ترسیدم از نگاه هایِ ترحم آمیز، از مقصر شناخته شدن به جـرمِ"زن" بودن....
چند دقیقه ی بعد
صدای جیغ و داد یک دختر از فاصله چند متریم اومد که داشت با کیفش تویِ سر همون مـرده می زد و با لگد تویِ ساقِ پاش می کوبید....
مردم همه جمع شدن....
دختر فریاد میزد"مگه خودت ناموس نداری حرومزاده، بی صفت، پست فطرت...."
بالاخـره مـردِ هرطوری بود از مهلکه فرار کرد....
زن ها درِ گوشِ هم پچ پچ میکردن"وای بیچاره دختره..."،"عجب پاچه ورمالیده ای"،"واه...حالا مگه چی شده، حتما دستش خورده خب"....
یه خانومی داشت میگفت"والا اینا مشکل از خودشونه...."
همینطور که داشت این حرفُ می زد،دختر نوجوونش آستین مانتوش رو کشید و گفت"مامان، آقاهه به من دست زد..."
مامانش چشم غره ای بهش رفت و زیرلبی گفت"خفـه شو".... رفتم کنارِ همون دختر، که صورتش برافروخته بود و حالش خراب، نفس نفس می زد و اشک از چشماش جاری بود...
شونه هاشُ مالیدم و گفتم"با منم همین کارو کرد....ولی مرسی که تو شجاعتِ اعتراض داشتی، مرسی که فهموندی تا من نخوام هیچکس حق نداره به من دست بزنه، من سکوت کردم، مـرسی که سکوت نکردی...."
بعد رو یه جمعیت فریاد زدم"بفهمـید، از ماست که برماست....اگر امروز هنوز مـردایی هستن که تو خیابون به خودشون اجازه میدن به زن ها تعرض کنن تقصیــرِ خودمونه، تقصیـره منـه، منِ لعنتی، نگاه هایِ لعنتیِ هم جنس هام...دشمن هم نباشیم...هیچ زنی مقصـرِ هیـچ تعرضی نیست..." #فاطمه_صابری_نیا
#بدن_من
#هیچ_زنی_مقصر_هیچ_تعرضی_نیست
۱.۷k
۰۱ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.