پارت۳
#پارت۳
ب این دوهفته ای ک از دوریش بارها کلافه شدمو زده بود ب سرم ک فرار کنمو برم پیشش...دلم برای عطر تنش ی ذره شده...برا چشای مشکیش ک هرموقع منو میخندوند برق میزد...برا لبخنداش ک دل و ایمونه ادمو میبره...اخ ک دلم میخواس الان اون اینجا بود و دستم تو دستش بود و سرم تو گردنش🤩...+خبببب اینم از این تموم شد...چشامو باز میکنم و سعی میکنم بغضمو قورت بدم...بی حوصله سمت اینه برمیگردم و بی ذوق به خودم نگاه میکنم...موهامو فر ریز کرده بود و پشت چشام سایه صورتی خاکستری محوی زده بود...مژه هامو با ریمل پرتر کرده بود و در اخر ی رژ گلبهی ب لبام زده بود...ارایشم محو بود...خوب شده بودم...با صدای اروم و ناراحت پروا برمیگردم سمتش:ارام میدونم حالت بده...درکت میکنم...ولی یه امروزو تحمل کن...شاید پسره یه ایرادی داشت... خواهش میکنم با بابات بحث نکن...تو که میدونی لجبازه و ممکنه به زورم ک شده به بهزاد بدتت...بی حوصله دستی به سرم میکشم و باشه ارومی زمزمه میکنم...با نگرانی نگام میکنه...میدونه اینجور وقتا سردرد امونمو میبره...و معدم تیر میکشه...لبخند تلخی میزنم...باصدای مامان از اتاق بیرون میریم...با استرس دستای سرد و یخ زدمو مشت میکنم و با پوست لبم ور میرم... از استرس دارم خفه میشم...با ضربه محکمی ک ب پهلوم خورد نفسم میره و به خودم میام...+نکن اون لامصبارو دوساعت با رژ خوشگلشون کردم اخه نکبت... چشم غره ای میرم ک شکلکی در میاره و روشو برمیگردونه😛🤪...صدای ایفون بلند میشه و من با هول پا میشم و وای بلندی میگم...مامان و بابا میخندن و پروا باخنده میگ:به به عروس خانوم مثله اینک خیلی هولن😉...عصبی و کلافه نگاهی بهش میکنم... درموندگی و تو چشام میبینه و ناراحت سرشو تکون میده...با صدای مامان برای استقبال🤧جلو در میریم و منتظر میمونیم تا مثلا شادماد داخل بیان😒...اول یه اقای قد بلند که کت شلوار مشکی پوشیده بود و موهاش تقریبا سفید شده بود،میاد داخل و شروع به احوال پرسی میکنه...چشای قهوه ایش پر از مهربونی بود...به من ک میرسه لبخند مهربونی میزنه و میگ: خوشبختم بابا جان...از لحنش و جملش لبخندی رو لبم میشینه و میگم:منم همینطور اقای...؟!...سریع جواب میده:اریامهر..._بله اقای اریامهر...لبخندشو پررنگ میکنه و به سمت پذیرایی میره...با صدای خانومی به سمتش برمیگردم...فکر کنم مامانه خواستگار ناشناختمه...موهاش قهوه ایه روشن بود و ارایش ملیحی داشت...یکم تپلی بود و لبخند شیرینی رو لبش بود...+سلام ارام جون...من بهارم،میتونی بهار صدام کنی خوشگلم...از صمیمیتش خندم میگیره و میگم: خوشبختم بهارجون...لبخندی میزنه و از جلوم رد میشه...بعد از بهارجون یه پسر قدبلند مقابلم وایمیسه...
#Aram
پارت۲:https://wisgoon.com/pin/30680213/
پارت۴:https://wisgoon.com/pin/30687982/
#خاص #جذاب
ب این دوهفته ای ک از دوریش بارها کلافه شدمو زده بود ب سرم ک فرار کنمو برم پیشش...دلم برای عطر تنش ی ذره شده...برا چشای مشکیش ک هرموقع منو میخندوند برق میزد...برا لبخنداش ک دل و ایمونه ادمو میبره...اخ ک دلم میخواس الان اون اینجا بود و دستم تو دستش بود و سرم تو گردنش🤩...+خبببب اینم از این تموم شد...چشامو باز میکنم و سعی میکنم بغضمو قورت بدم...بی حوصله سمت اینه برمیگردم و بی ذوق به خودم نگاه میکنم...موهامو فر ریز کرده بود و پشت چشام سایه صورتی خاکستری محوی زده بود...مژه هامو با ریمل پرتر کرده بود و در اخر ی رژ گلبهی ب لبام زده بود...ارایشم محو بود...خوب شده بودم...با صدای اروم و ناراحت پروا برمیگردم سمتش:ارام میدونم حالت بده...درکت میکنم...ولی یه امروزو تحمل کن...شاید پسره یه ایرادی داشت... خواهش میکنم با بابات بحث نکن...تو که میدونی لجبازه و ممکنه به زورم ک شده به بهزاد بدتت...بی حوصله دستی به سرم میکشم و باشه ارومی زمزمه میکنم...با نگرانی نگام میکنه...میدونه اینجور وقتا سردرد امونمو میبره...و معدم تیر میکشه...لبخند تلخی میزنم...باصدای مامان از اتاق بیرون میریم...با استرس دستای سرد و یخ زدمو مشت میکنم و با پوست لبم ور میرم... از استرس دارم خفه میشم...با ضربه محکمی ک ب پهلوم خورد نفسم میره و به خودم میام...+نکن اون لامصبارو دوساعت با رژ خوشگلشون کردم اخه نکبت... چشم غره ای میرم ک شکلکی در میاره و روشو برمیگردونه😛🤪...صدای ایفون بلند میشه و من با هول پا میشم و وای بلندی میگم...مامان و بابا میخندن و پروا باخنده میگ:به به عروس خانوم مثله اینک خیلی هولن😉...عصبی و کلافه نگاهی بهش میکنم... درموندگی و تو چشام میبینه و ناراحت سرشو تکون میده...با صدای مامان برای استقبال🤧جلو در میریم و منتظر میمونیم تا مثلا شادماد داخل بیان😒...اول یه اقای قد بلند که کت شلوار مشکی پوشیده بود و موهاش تقریبا سفید شده بود،میاد داخل و شروع به احوال پرسی میکنه...چشای قهوه ایش پر از مهربونی بود...به من ک میرسه لبخند مهربونی میزنه و میگ: خوشبختم بابا جان...از لحنش و جملش لبخندی رو لبم میشینه و میگم:منم همینطور اقای...؟!...سریع جواب میده:اریامهر..._بله اقای اریامهر...لبخندشو پررنگ میکنه و به سمت پذیرایی میره...با صدای خانومی به سمتش برمیگردم...فکر کنم مامانه خواستگار ناشناختمه...موهاش قهوه ایه روشن بود و ارایش ملیحی داشت...یکم تپلی بود و لبخند شیرینی رو لبش بود...+سلام ارام جون...من بهارم،میتونی بهار صدام کنی خوشگلم...از صمیمیتش خندم میگیره و میگم: خوشبختم بهارجون...لبخندی میزنه و از جلوم رد میشه...بعد از بهارجون یه پسر قدبلند مقابلم وایمیسه...
#Aram
پارت۲:https://wisgoon.com/pin/30680213/
پارت۴:https://wisgoon.com/pin/30687982/
#خاص #جذاب
۸.۷k
۰۱ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.