رمان
#رمان
#بازی
#BTS
#part:۱
_:معامله خوبی برا هردو طرفه...اینطور فکر نمیکنید مستر مین؟
شوگا:فک نکن بخاطر تو این معامله رو بستم....فقط بخاطر اینکه اومدی به پام اوفتادی...
از اونجا بلند شد و به دنبالش بادیگارد هاش هم راه اوفتادن....از اون محل خارج شدن و اون فرد رو با شرمندگی و حس ضایع بودنی که داشت تنها گذاشتن...
همینطور که داشت پله ها رو طی میکرد صدای گوشی اش بلند شد...گوشی رو از جیبش درآورد و تماس رو وصل کرد
_:قربان...پسرتون اینجان چه دستوری میدین؟
شوگا:حواستونو جمع کنید ی تار موش کم بشه بیچاره اتون میکنم
اینو گفت و تماس رو قطع کرد و به بادیگارد ها دستور داد که برن دنبال پسرش...سوار ون مشکیش شد و به سمت کاخش حرکت کرد
همینکه به کاخش رسید پیاده شد و وارد شد...رفت و نشست رو مبل....انگار که منتظر ورود کسیه...
خدمتکار براش ی لیوان آب پرتقال آورد و به سرعت دور شد...دقایقی گذشت که پسرش با بی تعادلی وارد شد....انگار که مست بود
جیمین:هی دَد....چرا گفتی بیان دنبالم....تازه داشتم حال میکردم
شوگا:متوجه وضعیتت هستی یانه؟
جیمین:مگه چمه...خیلیم خوبم....ی نگاه بهم بنداز...واو
شوگا:خودتو جمع کن پسر...و الا خودم دست به کار میشم
جیمین:اوه دَد...عصبی شدی؟هیی اروم باش قرار نیست اتفاقی بیوفته....مثل همیشه فقط به خوشگذرونی ادامه میدم
شوگا:الان دیگه ۲۸ سالته...میتونی اینو بفهمی یانه؟تو جای منو میگیری....
پا شد و دستاشو به میز زد و با نگاهی ترسناک رو به پسرش ادامه داد:خوشگذرونی دیگه بسه....از این به بعد کار کردن شروع میشه...فردا بهت راهتو نشون میدن....الان برو بخواب
اینو که گفت بدون اینکه به پسرش مهلتی بده که شاید حرفی داشته باشه...پله ها رو طی کرد و وارد اتاقش شد و بعد از انجام کارهاش به خواب فرو رفت
شوگا همیشه قیافه ی اخمویی داشت....همیشه اخماش توهم بود و کم پیش میومد کسی بتونه اونو بدون اخم ببینه
همه قیافه ای ترسناک از شوگا تو ذهنشون داشتن...هیچکس جرعت نمیکرد اونو به اسمش صدا بزنه جز پسرش...همه اونو به لقبش یعنی آگوست دی صدا میزدن
اون نه عصبی میشد نه خوشحال....همیشه قیافه سردی داشت....اما اینبار کارای پسرش رو مخشه
و از نظرش دیگه وقتشه که پسرش بزرگ شه و دست از خوشگذرونی و پرت بودن برداره...
شوگا هیچوقت تصمیمی رو بدون برنامه ریزی و داشتن هدف نمیگیره...و برای پسرش برنامه داره
اما شاید این برنامه یکمی خطرناکتر و سخت تر از توان پسرش باشه؟پسری که به کار پدرش اهمیت نمیده و فقط مشغول خوشگذرونیشه
#بازی
#BTS
#part:۱
_:معامله خوبی برا هردو طرفه...اینطور فکر نمیکنید مستر مین؟
شوگا:فک نکن بخاطر تو این معامله رو بستم....فقط بخاطر اینکه اومدی به پام اوفتادی...
از اونجا بلند شد و به دنبالش بادیگارد هاش هم راه اوفتادن....از اون محل خارج شدن و اون فرد رو با شرمندگی و حس ضایع بودنی که داشت تنها گذاشتن...
همینطور که داشت پله ها رو طی میکرد صدای گوشی اش بلند شد...گوشی رو از جیبش درآورد و تماس رو وصل کرد
_:قربان...پسرتون اینجان چه دستوری میدین؟
شوگا:حواستونو جمع کنید ی تار موش کم بشه بیچاره اتون میکنم
اینو گفت و تماس رو قطع کرد و به بادیگارد ها دستور داد که برن دنبال پسرش...سوار ون مشکیش شد و به سمت کاخش حرکت کرد
همینکه به کاخش رسید پیاده شد و وارد شد...رفت و نشست رو مبل....انگار که منتظر ورود کسیه...
خدمتکار براش ی لیوان آب پرتقال آورد و به سرعت دور شد...دقایقی گذشت که پسرش با بی تعادلی وارد شد....انگار که مست بود
جیمین:هی دَد....چرا گفتی بیان دنبالم....تازه داشتم حال میکردم
شوگا:متوجه وضعیتت هستی یانه؟
جیمین:مگه چمه...خیلیم خوبم....ی نگاه بهم بنداز...واو
شوگا:خودتو جمع کن پسر...و الا خودم دست به کار میشم
جیمین:اوه دَد...عصبی شدی؟هیی اروم باش قرار نیست اتفاقی بیوفته....مثل همیشه فقط به خوشگذرونی ادامه میدم
شوگا:الان دیگه ۲۸ سالته...میتونی اینو بفهمی یانه؟تو جای منو میگیری....
پا شد و دستاشو به میز زد و با نگاهی ترسناک رو به پسرش ادامه داد:خوشگذرونی دیگه بسه....از این به بعد کار کردن شروع میشه...فردا بهت راهتو نشون میدن....الان برو بخواب
اینو که گفت بدون اینکه به پسرش مهلتی بده که شاید حرفی داشته باشه...پله ها رو طی کرد و وارد اتاقش شد و بعد از انجام کارهاش به خواب فرو رفت
شوگا همیشه قیافه ی اخمویی داشت....همیشه اخماش توهم بود و کم پیش میومد کسی بتونه اونو بدون اخم ببینه
همه قیافه ای ترسناک از شوگا تو ذهنشون داشتن...هیچکس جرعت نمیکرد اونو به اسمش صدا بزنه جز پسرش...همه اونو به لقبش یعنی آگوست دی صدا میزدن
اون نه عصبی میشد نه خوشحال....همیشه قیافه سردی داشت....اما اینبار کارای پسرش رو مخشه
و از نظرش دیگه وقتشه که پسرش بزرگ شه و دست از خوشگذرونی و پرت بودن برداره...
شوگا هیچوقت تصمیمی رو بدون برنامه ریزی و داشتن هدف نمیگیره...و برای پسرش برنامه داره
اما شاید این برنامه یکمی خطرناکتر و سخت تر از توان پسرش باشه؟پسری که به کار پدرش اهمیت نمیده و فقط مشغول خوشگذرونیشه
۵.۹k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.