"بازی"
"بازی"
🕶part:2🕶
جیمین:تو شوخی میکنی با من نه؟
شوگا:بهت گفتم خوشگذرونی تمام دیگه
جیمین:ولی این زیادیههه
شوگا:این خیلیم کمه
جیمین:میفهمی داری چی بهم میدی؟
شوگا:متوجهم....ببینم چیکار میکنی...یادت نره میزبان این بازی ماییم....اگه برنده نشیم خیلی خجالت اوره
جیمین:یونگیییییییی
جیمین دست روی نقطه ضعف یا بهتره بگیم رو نقطه حساس شوگا گذاشت"یونگی"
اسمی که تنها همسرش اونو صدا میزد....و الان بعد سالها جیمین این خاطره ی غمناک رو زنده کرد
شوگا با نگاهی ترسناک و تیز رو به جیمین برگشت و با سردی گفت
شوگا:هر حرفت باعث بدتر شدن و سخت تر شدن کارت میشه
از اتاق زد بیرون و روبه بادیگارد ها کرد و گفت:سخت تر از هرکسی باهاش کار کنید اون تا یک هفته دیگه باید آماده باشه....به هیچ عنوان بهش آسون نگیرید
منتظر جوابی ازشون نموند و خارج شد...شماره فردی رو گرفت و منتظر جواب موند....بعد از بوق سوم جواب داد
_:آگوست دی....اتفاقی اوفتاده شخصا با ما تماس گرفتید
شوگا:میخوام پسرم در عرض یک هفته حرفه ای تر از هر مافیایی که فک میکنی باشه
_:به ما اعتماد کردید و پسرتون رو به ما سپردید...ناامیدتون نمیکنیم
شوگا:بهتره همینطور باشه
مثل همیشه منتظر جوابی نموند و تماس رو قطع کرد سوار ون مشکیش شد و سیگارشو درآورد و روشن کرد....گذاشت گوشه لبش و کشید
با فکر کردن به بازی ای که ترتیب داد پوزخندی روی لبش نشست و با رضایت از کارش به سمت کاخ حرکت کرد....
........
جیمین:من کاری انجام نمیدم....به شوگا بگید من کاری نمیکنم
_:اگه با رضایت خودتون نیاید مجبوریم از راه دیگه ای استفاده کنیم
جیمین:هیچ کاری نمیکنم
_:پس مسئولیت هیچ کاری با ما نیست
اونو کشوندن توی اتاق تاریکی و تیشرتش رو از تنش درآوردن و دستاش رو به زنجیر هایی که از سقف آویزون بودن ...بستن
و هردو بادیگارد شلاق گرفتن و هرکدومشون به کمر و شکمش میزدن
مقاومت های جیمین ذره ای تاثیر نداشت و ناله هاش انگار شنیده نمیشدن....
هرکدومشون ۵۰ تا شلاق زد و بعد از اون زنجیر های دستش رو باز کردن....جیمین کل عمرش رو صرف خوشگذرونی کرده بود و چیزی از زندگی حالیش نمیشد...هیچ کار سخت و سنگینی انجام نداده....بخاطر همون بدنش ضعیفه و قوی نیست و این شلاق ها که واسش بیش از حد زیاد بود کافی بود تا باعث بیهوشیش بشه
🕶part:2🕶
جیمین:تو شوخی میکنی با من نه؟
شوگا:بهت گفتم خوشگذرونی تمام دیگه
جیمین:ولی این زیادیههه
شوگا:این خیلیم کمه
جیمین:میفهمی داری چی بهم میدی؟
شوگا:متوجهم....ببینم چیکار میکنی...یادت نره میزبان این بازی ماییم....اگه برنده نشیم خیلی خجالت اوره
جیمین:یونگیییییییی
جیمین دست روی نقطه ضعف یا بهتره بگیم رو نقطه حساس شوگا گذاشت"یونگی"
اسمی که تنها همسرش اونو صدا میزد....و الان بعد سالها جیمین این خاطره ی غمناک رو زنده کرد
شوگا با نگاهی ترسناک و تیز رو به جیمین برگشت و با سردی گفت
شوگا:هر حرفت باعث بدتر شدن و سخت تر شدن کارت میشه
از اتاق زد بیرون و روبه بادیگارد ها کرد و گفت:سخت تر از هرکسی باهاش کار کنید اون تا یک هفته دیگه باید آماده باشه....به هیچ عنوان بهش آسون نگیرید
منتظر جوابی ازشون نموند و خارج شد...شماره فردی رو گرفت و منتظر جواب موند....بعد از بوق سوم جواب داد
_:آگوست دی....اتفاقی اوفتاده شخصا با ما تماس گرفتید
شوگا:میخوام پسرم در عرض یک هفته حرفه ای تر از هر مافیایی که فک میکنی باشه
_:به ما اعتماد کردید و پسرتون رو به ما سپردید...ناامیدتون نمیکنیم
شوگا:بهتره همینطور باشه
مثل همیشه منتظر جوابی نموند و تماس رو قطع کرد سوار ون مشکیش شد و سیگارشو درآورد و روشن کرد....گذاشت گوشه لبش و کشید
با فکر کردن به بازی ای که ترتیب داد پوزخندی روی لبش نشست و با رضایت از کارش به سمت کاخ حرکت کرد....
........
جیمین:من کاری انجام نمیدم....به شوگا بگید من کاری نمیکنم
_:اگه با رضایت خودتون نیاید مجبوریم از راه دیگه ای استفاده کنیم
جیمین:هیچ کاری نمیکنم
_:پس مسئولیت هیچ کاری با ما نیست
اونو کشوندن توی اتاق تاریکی و تیشرتش رو از تنش درآوردن و دستاش رو به زنجیر هایی که از سقف آویزون بودن ...بستن
و هردو بادیگارد شلاق گرفتن و هرکدومشون به کمر و شکمش میزدن
مقاومت های جیمین ذره ای تاثیر نداشت و ناله هاش انگار شنیده نمیشدن....
هرکدومشون ۵۰ تا شلاق زد و بعد از اون زنجیر های دستش رو باز کردن....جیمین کل عمرش رو صرف خوشگذرونی کرده بود و چیزی از زندگی حالیش نمیشد...هیچ کار سخت و سنگینی انجام نداده....بخاطر همون بدنش ضعیفه و قوی نیست و این شلاق ها که واسش بیش از حد زیاد بود کافی بود تا باعث بیهوشیش بشه
۴.۱k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.