سـوکـوکـو
سـوکـوکـو
«رز خونـی»
«۱»
دستش رو برد توی جیب کتش و نشست روی صندلی کارش، پاهاش رو انداخت روی میز و به همکارش با لبخند شیطنت آمیزی نگاه کرد.
میشد عصبانیت رو از چهره ی کنیکیدا حس کرد.
دازای: یاااا کنیکیدا سان چرا انقد عصبانی ای؟
بلند خندیدم. با همون لحن همیشگی و عادی ای که حرص کنیکیدا رو در می آورد. ولی هر حرکت کوچیک از طرف بدنم باعث میشد دلم بخواد سینم رو چنگ بزنم.
با یه لبخند کوچیک درد توی تمام سلول های بدنم می پیچید.
مثل عشقی که باعث این درد شده بود.
باید بخندم، شوخی کنم، ماموریت برم، و در اخر درد بکشم.
کنیکیدا: هوی تمه پات رو از روی میز بردار. انقد هم جاتو راحت نکن. باید بری ماموریت
عینکشو با حالت همیشگی داد بالا و بعدش رانپو ازش تقلید کرد و مسخرش کرد.
کنیکیدا: رااانننپپپوووو
سریع از جام بلند شدم و تا دیدم کنیکیدا حواسش نیست از ساختمون اومدم بیرون و رفتم توی دستشویی.
دستم رو روی سینه ام گذاشتم و گلی خون بالا آوردم.
خون...البته خون عادی نه.
گلبرگ های زیبای رز سرخ رو میشد داخلش دید. البته که این بوته تا گلوم رشد کرده بود و خار هاش داخل گلوم میرفت.
سریع خون ها و گلبرگ هارو پاک کردم و از دستشویی اومدم بیرون.
دیگه حوصله ی کار نداشتم. هر چند قبلا هم زیاد کاری نمی کردم...
از خیابون ها رد میشدم و الکی به سمتی میرفتم که نمیدونم کجاست.
ولی بالاخره به یه جایی میرسه.
به یه جایی میرسه...
این جمله مدام داخل سرم تکرار شد. انگار داخل یه خونه ی بزرگ و خالی این جمله رو تکرار کنی.
حتی این خیابون به یه جای قشنگ میرسه! اگه راه رو بگیری و بری، کیلومتر ها و ساعت ها، قطعا به یه جای قشنگ میرسی
شاید به یه دشت، جنگل، ساحل...
ولی زندگی من نه! زندگی من همش تلف شده و آخرش قراره سر بیماری ای که همه میگن افسانس بمیرم!
زندگی من به هیچ جایی نمیرسه.
و باز هم داخل سرم تکرار شد.
با هر قدم، احساس میکردم بوته ی رز داخل بدنم متر ها رشد می کنه.
شاید بازم باید به بیخیالی ادامه بدم.
شاید راه حلی وجود داشته باشه که تا زمان قبل مرگم پیداش کنم.
راه حلی غیر از گفتن عشقم به اون...
«رز خونـی»
«۱»
دستش رو برد توی جیب کتش و نشست روی صندلی کارش، پاهاش رو انداخت روی میز و به همکارش با لبخند شیطنت آمیزی نگاه کرد.
میشد عصبانیت رو از چهره ی کنیکیدا حس کرد.
دازای: یاااا کنیکیدا سان چرا انقد عصبانی ای؟
بلند خندیدم. با همون لحن همیشگی و عادی ای که حرص کنیکیدا رو در می آورد. ولی هر حرکت کوچیک از طرف بدنم باعث میشد دلم بخواد سینم رو چنگ بزنم.
با یه لبخند کوچیک درد توی تمام سلول های بدنم می پیچید.
مثل عشقی که باعث این درد شده بود.
باید بخندم، شوخی کنم، ماموریت برم، و در اخر درد بکشم.
کنیکیدا: هوی تمه پات رو از روی میز بردار. انقد هم جاتو راحت نکن. باید بری ماموریت
عینکشو با حالت همیشگی داد بالا و بعدش رانپو ازش تقلید کرد و مسخرش کرد.
کنیکیدا: رااانننپپپوووو
سریع از جام بلند شدم و تا دیدم کنیکیدا حواسش نیست از ساختمون اومدم بیرون و رفتم توی دستشویی.
دستم رو روی سینه ام گذاشتم و گلی خون بالا آوردم.
خون...البته خون عادی نه.
گلبرگ های زیبای رز سرخ رو میشد داخلش دید. البته که این بوته تا گلوم رشد کرده بود و خار هاش داخل گلوم میرفت.
سریع خون ها و گلبرگ هارو پاک کردم و از دستشویی اومدم بیرون.
دیگه حوصله ی کار نداشتم. هر چند قبلا هم زیاد کاری نمی کردم...
از خیابون ها رد میشدم و الکی به سمتی میرفتم که نمیدونم کجاست.
ولی بالاخره به یه جایی میرسه.
به یه جایی میرسه...
این جمله مدام داخل سرم تکرار شد. انگار داخل یه خونه ی بزرگ و خالی این جمله رو تکرار کنی.
حتی این خیابون به یه جای قشنگ میرسه! اگه راه رو بگیری و بری، کیلومتر ها و ساعت ها، قطعا به یه جای قشنگ میرسی
شاید به یه دشت، جنگل، ساحل...
ولی زندگی من نه! زندگی من همش تلف شده و آخرش قراره سر بیماری ای که همه میگن افسانس بمیرم!
زندگی من به هیچ جایی نمیرسه.
و باز هم داخل سرم تکرار شد.
با هر قدم، احساس میکردم بوته ی رز داخل بدنم متر ها رشد می کنه.
شاید بازم باید به بیخیالی ادامه بدم.
شاید راه حلی وجود داشته باشه که تا زمان قبل مرگم پیداش کنم.
راه حلی غیر از گفتن عشقم به اون...
۵.۵k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.