با نگرانی بالایه سرم نشسته و داره دستمو نوازش میکنه واقعا
با نگرانی بالایه سرم نشسته و داره دستمو نوازش میکنه واقعا حسه خوبی بود که کنارمه انگار که فقط اون حالمو میفهمه
ویو : سانزو
زمان : ده صبح
همه چیز درست سره جاش بود فقط مونده بودم که چرا اون دوتا هنوز نیومدن در صورتی که تا پنج دیقه ی دیگه در ها باز میشد و کلی فن میریختن داخل فاتحه
سرمو رویه میز جلوم گذاشتم و چند تایی قرص خوردم تا یه وقتی با کسی دعوام نشه یک دیقه مونده بود که بلخره اون دوتام امدن و اماده شدن که بی اختیار زدم زیره خنده و بلند میخندیدم
ران : فقط بگو چند تا
♡چی چند تا
☆همون که میدونی خودتو نزن به اون راه
♡به مولا اگه بدونممم
☆قرص احمقققق
♡هااا فهمیدم خو زود تر بگو
میدیدم که فکش از عصبانیت قفل شده و مشغول شردن با دستم شدم اون توته بنفش اهی از سره نا امیدی کشید
♡یک...
دو...
اممم
فکر کنم سه...
عااااا
ران بعده سه چنده
☆چهارررررر
♡خوب همینی که این گفت
پنج...
پنج تا خوردم
☆هعی خدا جمع کردنت سخت میشه که
درا باز شد و همه ریختن داخل حدوده نیم ساعتی گذشت و دستمو که حس نمیکردم هیچ سردرده سگیم داشتم که یهو یه دختر حدودا 17 ساله امد و رو صندلی نشست و دفترچه خاطراتشو بهم داد تا صفحه ی اخرشو امضا کنم وقتی چشمم به متنش افتاد بغضه سنگینی کردم اونم مثله من از خانواده ترک شده بود دفترو امضا کردم دادم بهش
♡هعی خانوم کوچولو
+ب... بله
♡نگران نباش خوب
قول میدم همچیز زود درست میشه
شمارمو کناره دفترت نوشتم هرزگاهب زنگ بزن تا صحبت کنیم باشه؟
+چشم حتما
از ذوقش معلوم بود که خیلی این مدت تنها بوده و اروم موهاشو ناز کردم
+میگم که اقایه سانزو
♡میتونی راحت باشی و بهم سانزویه خالی بگی
+خوب سانزو میشه دستتو این شکلی کنی
با دستش علامته اوکیو نشون داد * 👌 *
منم پشت ندش انجامش دادم شصتش رو تویه حلقه ی دستم گذاشت و دستامون توهم قفل شد به صورتش نگاه کردم که حسابی سرخ شده بود و نیشخندی به روش زدم
♡خیالت راحت شد دختر جون
+اهوم
♡حالا پاشو برو که قراره امشب حرف بزنیم
رفت و...
(راضیین ایشالا؟)
ویو : سانزو
زمان : ده صبح
همه چیز درست سره جاش بود فقط مونده بودم که چرا اون دوتا هنوز نیومدن در صورتی که تا پنج دیقه ی دیگه در ها باز میشد و کلی فن میریختن داخل فاتحه
سرمو رویه میز جلوم گذاشتم و چند تایی قرص خوردم تا یه وقتی با کسی دعوام نشه یک دیقه مونده بود که بلخره اون دوتام امدن و اماده شدن که بی اختیار زدم زیره خنده و بلند میخندیدم
ران : فقط بگو چند تا
♡چی چند تا
☆همون که میدونی خودتو نزن به اون راه
♡به مولا اگه بدونممم
☆قرص احمقققق
♡هااا فهمیدم خو زود تر بگو
میدیدم که فکش از عصبانیت قفل شده و مشغول شردن با دستم شدم اون توته بنفش اهی از سره نا امیدی کشید
♡یک...
دو...
اممم
فکر کنم سه...
عااااا
ران بعده سه چنده
☆چهارررررر
♡خوب همینی که این گفت
پنج...
پنج تا خوردم
☆هعی خدا جمع کردنت سخت میشه که
درا باز شد و همه ریختن داخل حدوده نیم ساعتی گذشت و دستمو که حس نمیکردم هیچ سردرده سگیم داشتم که یهو یه دختر حدودا 17 ساله امد و رو صندلی نشست و دفترچه خاطراتشو بهم داد تا صفحه ی اخرشو امضا کنم وقتی چشمم به متنش افتاد بغضه سنگینی کردم اونم مثله من از خانواده ترک شده بود دفترو امضا کردم دادم بهش
♡هعی خانوم کوچولو
+ب... بله
♡نگران نباش خوب
قول میدم همچیز زود درست میشه
شمارمو کناره دفترت نوشتم هرزگاهب زنگ بزن تا صحبت کنیم باشه؟
+چشم حتما
از ذوقش معلوم بود که خیلی این مدت تنها بوده و اروم موهاشو ناز کردم
+میگم که اقایه سانزو
♡میتونی راحت باشی و بهم سانزویه خالی بگی
+خوب سانزو میشه دستتو این شکلی کنی
با دستش علامته اوکیو نشون داد * 👌 *
منم پشت ندش انجامش دادم شصتش رو تویه حلقه ی دستم گذاشت و دستامون توهم قفل شد به صورتش نگاه کردم که حسابی سرخ شده بود و نیشخندی به روش زدم
♡خیالت راحت شد دختر جون
+اهوم
♡حالا پاشو برو که قراره امشب حرف بزنیم
رفت و...
(راضیین ایشالا؟)
- ۴.۲k
- ۳۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط