"چند پارتی"
"چند پارتی"
وقتی طراح لباس شرکتش بودی و....🌇☄️پارت اخر:////
یونگی{هوففف آخرین برگ رو هم امضا کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم...با دیدن ساعت ابرو هام بالا پرید یعنی 4 ساعت گذشت...با یادآوری دایون از روی صندلیم بلند شدم و به سمت در رفتم اومدم و تا خواستم دستیگره رو بکشم پایین یهو.
دایون{بعد از اینکه کارم تموم شد از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق یونگی رفتم که با کشیده شدن دستم به سمت دستشویی جیغ خفه ای کشیدم...با عصبانیت برگشتم که با دیدن لیان خون تو رگام خشک شد...لی...لیان چکار میکنی*ترسیده*
لیان{اومم میخوام یه عروسک خوشگل رو مال خودم کنم...مشکلی داری؟ *نیشخند*
دایون{خوا...خواهش میکنم لیان من حامله ام*بغض*
لیان{اا نه نه گریه نکن عروسکم میخوام امروز یه کاری کنم بهت خوش بگذره پس بیبی خوبی باشه*پوزخند*
دایون{دست رو دور کمرم حلقه کرد و به خودش فشردم...سرش رو نزدیک آورد تا ببوستم که ضربه ای به ساق پاش زدم و از دستش فرار کردم... بدون توجه به کارکنان به سمت اتاق یونگی میدویدم... دستگیره رو فشار دادم و وارد اتاق شدم که با سر رفتم تو سینه یونگی.
یونگی{دایوناا چی شده؟
دایون{انگار منتظر همین حرف بودم تا بغضم بشکنه...دستام رو بدن یونگی حلقه کردم و سرم رو روی سبنش گذاشتم...یونگ...یونگیا لیان... هق لیان میخواست اذیتم هق کنه*گریه شدید*
یونگی{با شنیدن این حرفش عصبی نفسم رو بیرون فرستادم و سرش رو نوازش کردم...هیس آروم باش*بم و عصبی*... با صدای اخش نگران زل زدم بهش...چیشده... حالت خوبه؟ *نگران*
دایون{دلم... دلم درد میکنه هق*گریه و بغض*
یونگی{آروم بغلش کردم و روی کاناپه تخت شو خوابوندمش و شروع کردم به ماساژ دادن شکمش...هیش تموم شد عزیزم خودم حساب لیان رو میرسم گریه نکن.
دایون{دوست دارم یونگیااا*کیوت*
یونگی{منم دوست دارم شکوفه گیلاسم:))))
وقتی طراح لباس شرکتش بودی و....🌇☄️پارت اخر:////
یونگی{هوففف آخرین برگ رو هم امضا کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم...با دیدن ساعت ابرو هام بالا پرید یعنی 4 ساعت گذشت...با یادآوری دایون از روی صندلیم بلند شدم و به سمت در رفتم اومدم و تا خواستم دستیگره رو بکشم پایین یهو.
دایون{بعد از اینکه کارم تموم شد از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق یونگی رفتم که با کشیده شدن دستم به سمت دستشویی جیغ خفه ای کشیدم...با عصبانیت برگشتم که با دیدن لیان خون تو رگام خشک شد...لی...لیان چکار میکنی*ترسیده*
لیان{اومم میخوام یه عروسک خوشگل رو مال خودم کنم...مشکلی داری؟ *نیشخند*
دایون{خوا...خواهش میکنم لیان من حامله ام*بغض*
لیان{اا نه نه گریه نکن عروسکم میخوام امروز یه کاری کنم بهت خوش بگذره پس بیبی خوبی باشه*پوزخند*
دایون{دست رو دور کمرم حلقه کرد و به خودش فشردم...سرش رو نزدیک آورد تا ببوستم که ضربه ای به ساق پاش زدم و از دستش فرار کردم... بدون توجه به کارکنان به سمت اتاق یونگی میدویدم... دستگیره رو فشار دادم و وارد اتاق شدم که با سر رفتم تو سینه یونگی.
یونگی{دایوناا چی شده؟
دایون{انگار منتظر همین حرف بودم تا بغضم بشکنه...دستام رو بدن یونگی حلقه کردم و سرم رو روی سبنش گذاشتم...یونگ...یونگیا لیان... هق لیان میخواست اذیتم هق کنه*گریه شدید*
یونگی{با شنیدن این حرفش عصبی نفسم رو بیرون فرستادم و سرش رو نوازش کردم...هیس آروم باش*بم و عصبی*... با صدای اخش نگران زل زدم بهش...چیشده... حالت خوبه؟ *نگران*
دایون{دلم... دلم درد میکنه هق*گریه و بغض*
یونگی{آروم بغلش کردم و روی کاناپه تخت شو خوابوندمش و شروع کردم به ماساژ دادن شکمش...هیش تموم شد عزیزم خودم حساب لیان رو میرسم گریه نکن.
دایون{دوست دارم یونگیااا*کیوت*
یونگی{منم دوست دارم شکوفه گیلاسم:))))
۱۰۴.۵k
۲۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.