وانشات از Namjoon
خسته بودم.از همه چی،از همه کس.همهی ادمای دورم تظاهر میکنن که دوستای خوبی هستن اما وقتی که سود و منفعتی براشون ندارم ولم میکنن و میرن.
بعضی اوقات میزنه به سرم که برم و بهشون بگم دلم برات تنگ شده لعنتی،اما تازه یادم میاد چقدر دلمو شکستن،چقدر بهم بی محلی کردن،وقتی داشتم تو درد روحم غرق میشدم،چقدر بهم بدی کردن.
دلم میخواد برم لبه پرتگاه و تا میتونم داد بزنم.
چیه؟نکنه فکر کردین تسلیم میشم و دست از زندگی کردن بر میدارم؟نخیر،تا به رویاهام نرسم بیخیال این زندگی گند نمیشم.
باز رفته بودم تو فاز غم،دیشب به بهترین دوستم پیام دادم،اما یادم اومد دیگه بهترین دوستم نیست و پیاممو پاک کردم.
از میز همیشگی که برای نشستن تو کافه مورد علاقم انتخاب میکردم بلند شدم و راهی خیابون های بارون خورده سئول شدم.
نم نم بارون میبارید.نمیخواستم حسه خوبی که قطره های سرد بارون به پوست صورتم میداد رو با باز کردن چتر از خودم محروم کنم.
سرم و پایین انداختم و به جلوی پام موقع راه رفتن نگاه کردم که با مخ نخورم زمین.
ناگهان به جسم محکمی برخورد کردم و چتری بالای سرم گرفته شد.سرمو بالا اوردم و دیدمش.
+نا....نامجون؟؟
نباید اینجا میبود.بهش قول داده بودم قوی باشم.بهش قول داده بودم وقتی از اون سفر مزخرف برمیگرده من حالم خوب باشه.
من.....
اشکام سرازیر شدن.چتر و ول کرد و دستاشو دورم حلقه کرد.سرمو به سمت چپ سینش تکیه دادم.گرم بود،میتپید.
قلب عاشقی که رهاش کردم چون میترسیدم اوضاع روح و روانم بهش اسیب بزنه.اما نه،من بیشتر از دوریش اسیب دیدم.
_بلاخره پیدات کردم....اومدم ا/ت...اومدم تا از تو و روح اسیب دیدت، از قلب کوچولوت محافظت کنم.اومدم تو بغلم بگیرمت و بهت بگم که تا تهش کنارت میمونم.مهم نیس چند بار ازم فرار کنی.بلاخره تو دام عشق من میوفتی.
هق هقام به راحتی به گوش میرسید.مردم از کنارمون رد میشدن و نگاه عجیبی بهمون میکردن.خیلی وقت بود که اهمیت نمیدادم.به نگاه های مزخرفشون که منو مریض خطاب میکردن.
دستامو از دور خودش باز کرد و چتر رو از رو زمین برداشت و بالای سرمون گرفت.دستمو تودستای گرمش گرفت و به راه افتاد.
_من....خونهای که توش زندگی میکردیم رو خریدم....نمیخواستم اونهمه خاطرات قشنگمون توی خونه اجارهای که ۷ سال باهم توش زندگی کردیم رو از دست بدم.اونها بهم یاد اوری میکنن که من در قبال قلب خوشگلت مسئولم.
لبخند محوی روی صورتم شکل گرفت.همیشه میدونست چجوری حالمو خوب کنه.
کلید رو توی در انداخت و وارد خونه شدیم.با روشن کردن کلید برق تمام خاطرات به مغزم و از مغزم به چشمام حجوم اوردن.برگشت سمت و دستاشو روی صورتم قاب کرد.
_اوردمت اینجا،تا برای ابد داشته باشمت.میای سختیهای این زندگی رو باهم تحمل کنیم؟میشی همدم روز هایی که به آغوش گرمت نیاز دارم؟میشه بشم مردی که تا اخر عمرت بهش تکیه کنی؟ا/ت.....با من ازدواج میکنی؟
دستاتو رو چشمات گذاشتی تمام خستگی این ۳ سال دوریشو که تحمل کرده بودی با حرف های قشنگش به یاد اوردی،به یاد اوردی که بیشتر از هرکسی توی دنیا برات ارزش داره،به یاد اوردی که اون مرد توعه.
اشکاتو پاک کردی و دستاتو دور گردنش حلقه کردی و پریدی تو بغلش.پاهاتو دور کمرش حلقه کردی و با چشمای اشکی تو چشمای ارامش بخشش خیره شدی.
+من....میخوام تو کنارم باشی...میخوام همهی عمرم رو کنار تو باشم.میخوام ماله من باشی....کیم نا....نامجون
هقی زدی و سعی کردی اروم باشی.
+من میخوام همسرت باشم
دیوار های خونه....خاطرات قشنگمون....شاهد اروم گرفتنم تو آغوشش و بوسه اروم و عاشقانمون بودن...
توی دلم گفتم*من این مرد رو میپرستم!*
✓ #madi ~ #Namjoon ~ #BTS ~ #Oneshot ❜
⊸ @army_bts_ot7
بعضی اوقات میزنه به سرم که برم و بهشون بگم دلم برات تنگ شده لعنتی،اما تازه یادم میاد چقدر دلمو شکستن،چقدر بهم بی محلی کردن،وقتی داشتم تو درد روحم غرق میشدم،چقدر بهم بدی کردن.
دلم میخواد برم لبه پرتگاه و تا میتونم داد بزنم.
چیه؟نکنه فکر کردین تسلیم میشم و دست از زندگی کردن بر میدارم؟نخیر،تا به رویاهام نرسم بیخیال این زندگی گند نمیشم.
باز رفته بودم تو فاز غم،دیشب به بهترین دوستم پیام دادم،اما یادم اومد دیگه بهترین دوستم نیست و پیاممو پاک کردم.
از میز همیشگی که برای نشستن تو کافه مورد علاقم انتخاب میکردم بلند شدم و راهی خیابون های بارون خورده سئول شدم.
نم نم بارون میبارید.نمیخواستم حسه خوبی که قطره های سرد بارون به پوست صورتم میداد رو با باز کردن چتر از خودم محروم کنم.
سرم و پایین انداختم و به جلوی پام موقع راه رفتن نگاه کردم که با مخ نخورم زمین.
ناگهان به جسم محکمی برخورد کردم و چتری بالای سرم گرفته شد.سرمو بالا اوردم و دیدمش.
+نا....نامجون؟؟
نباید اینجا میبود.بهش قول داده بودم قوی باشم.بهش قول داده بودم وقتی از اون سفر مزخرف برمیگرده من حالم خوب باشه.
من.....
اشکام سرازیر شدن.چتر و ول کرد و دستاشو دورم حلقه کرد.سرمو به سمت چپ سینش تکیه دادم.گرم بود،میتپید.
قلب عاشقی که رهاش کردم چون میترسیدم اوضاع روح و روانم بهش اسیب بزنه.اما نه،من بیشتر از دوریش اسیب دیدم.
_بلاخره پیدات کردم....اومدم ا/ت...اومدم تا از تو و روح اسیب دیدت، از قلب کوچولوت محافظت کنم.اومدم تو بغلم بگیرمت و بهت بگم که تا تهش کنارت میمونم.مهم نیس چند بار ازم فرار کنی.بلاخره تو دام عشق من میوفتی.
هق هقام به راحتی به گوش میرسید.مردم از کنارمون رد میشدن و نگاه عجیبی بهمون میکردن.خیلی وقت بود که اهمیت نمیدادم.به نگاه های مزخرفشون که منو مریض خطاب میکردن.
دستامو از دور خودش باز کرد و چتر رو از رو زمین برداشت و بالای سرمون گرفت.دستمو تودستای گرمش گرفت و به راه افتاد.
_من....خونهای که توش زندگی میکردیم رو خریدم....نمیخواستم اونهمه خاطرات قشنگمون توی خونه اجارهای که ۷ سال باهم توش زندگی کردیم رو از دست بدم.اونها بهم یاد اوری میکنن که من در قبال قلب خوشگلت مسئولم.
لبخند محوی روی صورتم شکل گرفت.همیشه میدونست چجوری حالمو خوب کنه.
کلید رو توی در انداخت و وارد خونه شدیم.با روشن کردن کلید برق تمام خاطرات به مغزم و از مغزم به چشمام حجوم اوردن.برگشت سمت و دستاشو روی صورتم قاب کرد.
_اوردمت اینجا،تا برای ابد داشته باشمت.میای سختیهای این زندگی رو باهم تحمل کنیم؟میشی همدم روز هایی که به آغوش گرمت نیاز دارم؟میشه بشم مردی که تا اخر عمرت بهش تکیه کنی؟ا/ت.....با من ازدواج میکنی؟
دستاتو رو چشمات گذاشتی تمام خستگی این ۳ سال دوریشو که تحمل کرده بودی با حرف های قشنگش به یاد اوردی،به یاد اوردی که بیشتر از هرکسی توی دنیا برات ارزش داره،به یاد اوردی که اون مرد توعه.
اشکاتو پاک کردی و دستاتو دور گردنش حلقه کردی و پریدی تو بغلش.پاهاتو دور کمرش حلقه کردی و با چشمای اشکی تو چشمای ارامش بخشش خیره شدی.
+من....میخوام تو کنارم باشی...میخوام همهی عمرم رو کنار تو باشم.میخوام ماله من باشی....کیم نا....نامجون
هقی زدی و سعی کردی اروم باشی.
+من میخوام همسرت باشم
دیوار های خونه....خاطرات قشنگمون....شاهد اروم گرفتنم تو آغوشش و بوسه اروم و عاشقانمون بودن...
توی دلم گفتم*من این مرد رو میپرستم!*
✓ #madi ~ #Namjoon ~ #BTS ~ #Oneshot ❜
⊸ @army_bts_ot7
۱۷.۸k
۲۰ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.