وانشات از Jungkook
یه نفر که همیشه دم در کناریه خونت مینشست وقتی که میدید ناراحتی تورو صدا میکرد تا کنارش بشینی و اون برات از خاطره هاش میگفت...یه روز که ا.ت مثل همیشه از سر کاره پاره وقت اومده بود...همون مرد رو در حال گریه کردن دید...آروم کنارش رفت و گفت...«چیزی شده؟» مردی که هیچ وقت صورتش رو نشون دختر نداده بود کلاه سویشرتش رو بیشتر پایین کشید و با ریز خندی گفت...«منو طَرد کردن»دختر با تعجب به مرد رو به روش خیره شد«طَرد کردن؟»مرد سرش رو برای اولین بار بالا آورد و به چشمای دختر خیره شد ا.ت شوک زده به صورت مرد رو به روش نگاه میکرد...اون مردی که هزاران خاطره داشته جونه...اون سنی نداره...
مرد لبخندی زد و گفت«اره طَرد کردن!»دختر که هنوز باورش نمیشد چرا اون پسر با این همه خاطره و عبرت های زندگی انقدر جوونه گفت« از کجا طَردت کردن؟»پسر دستش رو چند بار آروم به زمین کنار خودش زد و گفت« اینجا بشین تا بهت بگم» دختر رفت کنارش نشست و زانوهاشو بغل کرد و منتظر نگاهش کرد! پسر لب زد« من آدم نیستم!» دختر با چشمایی که هنوز بخاطر اتفاق قبل گرد بودن گفت« آدم نیستی!!!!!؟» پسرک لبخندی زد پسرش رو به معنای اره تکون داد...دختر گفت« پس تو چی هستی؟» پسرک که معلوم بود منتظر همین سوال بود گفت« من فرشته نگهبان توام...» کم کم دیگه درک تمام این حرفای تعجب برانگیز براش آسون شده بود....گفت« تو فرشته نگهبان منی!! چطور باور کنم؟» پسر هودیش رو از تنش درآورد و جدا از بدن عضله ایش این جای بال هایی که روی کمرش بود چشم دخترک رو گرفته بود! گفت« اینا جای بالامه» دختر گفت « هنوزم داریشون؟» پسر که هودیش رو پوشیده بود لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت و گفت«دیگه نه!» دختر بلند شد و بازوشو کشید« بلند شو!...بیا خونه من اگه کسی بفهمه تو بال داری میکشنت» پسر خنده ای کرد و درحالی که بلند میشد زیر لب گفت« من دیگه فرشته نیستم» دخترک پسر رو توی خونه نه چندان زیباش برد و روی مبل نشوندش و براش یه لیوان قهوه آورد!...پسر تشکر کرد و آروم از قهوش خورد! دختر که منتظر بود قهوش رو تموم کنه سریع گفت« چرا طَردت کردن؟» پسرک انتظار نداشت دختر تا اینجا پیش بره...گفت« من عاشق شدم!» دخترک حق به جانب گفت« مگه عاشق شدن جرمه...» پسر گفت« برای فرشته های نگهبان جرمه» دختر گفت« تو که حالا طَرد شدی...پس تو یه انسانی...من کمکت میکنم به عشقت برسی...هرجور شده!» پسر نمیدوست باید چی بگه چون عاشق دخترک قصه ما بود نه کسی دیگه...دخترک که دید پسر هیچی نمیگه گفت« چیشده؟...ناراحتت کردم؟ عذر میخوام» پسر سرش رو بلند کرد و گفت« نه فقط مشکل اینجاست که تو نمیتونی کمکی بهم بکنی!» دختر گفت« چرا؟» پسر با استرس گفت« چون....م..من عاشق...تو...شدم!» دختر با استرس و دست پاچگی گفت« چی؟....من؟» پسرک آروم سرش رو به معنای اره تکون داد... دختر آرم لب زد« باید بهم فرصت بدی...من نمیدونم بهت علاقه دارم یا نه!» پسر گفت« چقدر...هرچقدر باشه صبر میکنم»...دختر سرش رو به طرفین تکون داد و گفت« نمیدونم...فقط یه آدرس بهم بده...» پسرک یه تیکه کاغذ از توی جیبش درآورد و با مدادی که روی میز بود ادرسی که دختر نگاهی بهش نکرده بود نوشت...هنوزم داشت اون پسر روبه روش رو خیره نگاه میکرد! اون دوستش داشت؟...مشکل اینجا بود که حتی خودشم نمیدونست...پسرک رفت...و سراغ دختر قصه ما رو نگرفت...چند ماه بود که ا.ت...دخترک قصه ما به شدت فکرش درگیر بود ولی حس میکرد دیگه نمیتونه تحمل کنه...نمیتونه الکی زمانه خودش رو با فکر کردن هدر بده...میخواست بره و بهش بگه که چقد دوستش داره... به دیوار تکیه داده بود چشمشو گرفت...آروم گفت« فرشته نگهبان تویی؟» پسر سرش رو برگردوند سمتش و ا.ت بلافاصله بدو بدو سمتش رفت و از دور کمر بغلش کرد!...نمیدونست برای چی داره گریه میکنه...چترش از دستش افتاد و این باعث شد تا دخترک بیشتر خودشو به پسر توی بغلش بچسبونه...پسرک طوری که هنوز توی شک باشه گفت« تو برگشتی!» ا.ت سرش رو عقب برد و درحالی که به چشماش خیره شده بود گفت« اره...برگشتم ولی دیگه قرار نیست برم» پسرک ا.ت رو توی آغوشی که باعث میشد سردی بارون و هوا رو حس نکنه گرفت....مثل چتری که توی بارون از ا.ت محافظت میکرد و ا.ت نمیخواست هیچ وقت اون بارون تموم شه...پسرک سرش رو از گردن ا.ت جدا کرد و درحالی که هردو به چشمای هم خیره شده بودن خم شد و لباشو روی لباس دخترک گذاشت...ا.ت بی صبرانه همراهی میکرد...برای اولین بار کسی رو داشت که بهش تکیه کنه...و اونم کسی نبود جز جئون جونگ کوک فرشته نگهبان...
#madi ~#Jungkook ~#bts ~#oneshot
@army_bts_ot7
مرد لبخندی زد و گفت«اره طَرد کردن!»دختر که هنوز باورش نمیشد چرا اون پسر با این همه خاطره و عبرت های زندگی انقدر جوونه گفت« از کجا طَردت کردن؟»پسر دستش رو چند بار آروم به زمین کنار خودش زد و گفت« اینجا بشین تا بهت بگم» دختر رفت کنارش نشست و زانوهاشو بغل کرد و منتظر نگاهش کرد! پسر لب زد« من آدم نیستم!» دختر با چشمایی که هنوز بخاطر اتفاق قبل گرد بودن گفت« آدم نیستی!!!!!؟» پسرک لبخندی زد پسرش رو به معنای اره تکون داد...دختر گفت« پس تو چی هستی؟» پسرک که معلوم بود منتظر همین سوال بود گفت« من فرشته نگهبان توام...» کم کم دیگه درک تمام این حرفای تعجب برانگیز براش آسون شده بود....گفت« تو فرشته نگهبان منی!! چطور باور کنم؟» پسر هودیش رو از تنش درآورد و جدا از بدن عضله ایش این جای بال هایی که روی کمرش بود چشم دخترک رو گرفته بود! گفت« اینا جای بالامه» دختر گفت « هنوزم داریشون؟» پسر که هودیش رو پوشیده بود لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت و گفت«دیگه نه!» دختر بلند شد و بازوشو کشید« بلند شو!...بیا خونه من اگه کسی بفهمه تو بال داری میکشنت» پسر خنده ای کرد و درحالی که بلند میشد زیر لب گفت« من دیگه فرشته نیستم» دخترک پسر رو توی خونه نه چندان زیباش برد و روی مبل نشوندش و براش یه لیوان قهوه آورد!...پسر تشکر کرد و آروم از قهوش خورد! دختر که منتظر بود قهوش رو تموم کنه سریع گفت« چرا طَردت کردن؟» پسرک انتظار نداشت دختر تا اینجا پیش بره...گفت« من عاشق شدم!» دخترک حق به جانب گفت« مگه عاشق شدن جرمه...» پسر گفت« برای فرشته های نگهبان جرمه» دختر گفت« تو که حالا طَرد شدی...پس تو یه انسانی...من کمکت میکنم به عشقت برسی...هرجور شده!» پسر نمیدوست باید چی بگه چون عاشق دخترک قصه ما بود نه کسی دیگه...دخترک که دید پسر هیچی نمیگه گفت« چیشده؟...ناراحتت کردم؟ عذر میخوام» پسر سرش رو بلند کرد و گفت« نه فقط مشکل اینجاست که تو نمیتونی کمکی بهم بکنی!» دختر گفت« چرا؟» پسر با استرس گفت« چون....م..من عاشق...تو...شدم!» دختر با استرس و دست پاچگی گفت« چی؟....من؟» پسرک آروم سرش رو به معنای اره تکون داد... دختر آرم لب زد« باید بهم فرصت بدی...من نمیدونم بهت علاقه دارم یا نه!» پسر گفت« چقدر...هرچقدر باشه صبر میکنم»...دختر سرش رو به طرفین تکون داد و گفت« نمیدونم...فقط یه آدرس بهم بده...» پسرک یه تیکه کاغذ از توی جیبش درآورد و با مدادی که روی میز بود ادرسی که دختر نگاهی بهش نکرده بود نوشت...هنوزم داشت اون پسر روبه روش رو خیره نگاه میکرد! اون دوستش داشت؟...مشکل اینجا بود که حتی خودشم نمیدونست...پسرک رفت...و سراغ دختر قصه ما رو نگرفت...چند ماه بود که ا.ت...دخترک قصه ما به شدت فکرش درگیر بود ولی حس میکرد دیگه نمیتونه تحمل کنه...نمیتونه الکی زمانه خودش رو با فکر کردن هدر بده...میخواست بره و بهش بگه که چقد دوستش داره... به دیوار تکیه داده بود چشمشو گرفت...آروم گفت« فرشته نگهبان تویی؟» پسر سرش رو برگردوند سمتش و ا.ت بلافاصله بدو بدو سمتش رفت و از دور کمر بغلش کرد!...نمیدونست برای چی داره گریه میکنه...چترش از دستش افتاد و این باعث شد تا دخترک بیشتر خودشو به پسر توی بغلش بچسبونه...پسرک طوری که هنوز توی شک باشه گفت« تو برگشتی!» ا.ت سرش رو عقب برد و درحالی که به چشماش خیره شده بود گفت« اره...برگشتم ولی دیگه قرار نیست برم» پسرک ا.ت رو توی آغوشی که باعث میشد سردی بارون و هوا رو حس نکنه گرفت....مثل چتری که توی بارون از ا.ت محافظت میکرد و ا.ت نمیخواست هیچ وقت اون بارون تموم شه...پسرک سرش رو از گردن ا.ت جدا کرد و درحالی که هردو به چشمای هم خیره شده بودن خم شد و لباشو روی لباس دخترک گذاشت...ا.ت بی صبرانه همراهی میکرد...برای اولین بار کسی رو داشت که بهش تکیه کنه...و اونم کسی نبود جز جئون جونگ کوک فرشته نگهبان...
#madi ~#Jungkook ~#bts ~#oneshot
@army_bts_ot7
۲۷.۲k
۱۷ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.