پیوند جادو فصل دوم پارت چهارم
پیوند جادو فصل دوم: پارت چهارم
_ویو دراکو:
به یک نقطه ی نامعلوم خیره شده بودم، دوباره توی تخت فرو رفتم. تازه الان میفهمم چه تشک سفتی داره. هزار نقطه ی نامعلوم بدنم درد میکرد، فکر کنم بدجور افتاده بودم. این همین احساسه اهمیته؟ این حسی که دارم مربوط به اونه؟ عوضی، احمق، دختره با کاراش دنیامو خراب میکنه، اون نمیدونه! هیچی نمیدونه! نمیدونه اگه پدرم بفهمه من دارم با اون، کسی که سال هاست ازش متنفره حرف میزنم بدبخت میشم، پدرم زندم نمیزاره، اون دختره نباید اینکارو بکنه، اصلا! چرا درک نمیکنه؟
چرا باید واسش مهم باشم؟!
منی که اصلا بهش لطف نکردم، کاری نکردم، دختره فازش چیه؟ نکنه... وای نه نه اصلا دراکو فراموشش کن، همش نقشست اره. اون دختره قصدش اینه خردم کنه!
حس عجیبی دارم، مطمئنم اولین باره همچین احساسی به من دست میده، تازگی داره، حسی که حتی پدر و مادرم هم با من قسمت نکردن، حسی که تجربه نکردم اما یه غریبه باعث شد طعم مهم بودن رو بچشم. دیگه داشتم سردرد میگرفتم، سرم رو با دستام گرفتم و چشمام رو بستم صدایی از ته گلوم در اومد:
_«خانمه پامفری...» مادام پامفری از کنار یه تخت دیگه اومد سمت من
*« دراکو! میبینم بیدار شدی خب پس پاشو باید اینو بخوری اخ اخ پانداژت هم نیاز به تعویض داره، باید بیشتر مراقب میبودی»
چشمام هنوز بسته بود، از درون حرص میخوردم داشتم اتیش میگرفتم، نمیتونه دندون رو جیگر بزاره؟ چقد حرف میزنه، دندونام رو بهم فشار دادم
_«سرم درد میکنه معجون خاصی دارین بدین؟»
*«عوارضه دیگه، بخواب خوب میشی»
_«دوباره نمیگم یک داروی لعنتی اینجا ندارین بدین؟!!!» با داد*
چرخید و رفت. هه! رفت! دارم دیوونه میشم،انگار من توی یه تیمارستانم با کلی ادمه روانیه بی احساس. دراز کشیدم، سعی کردم بخوابم، باید بخوابم!
پارت ما به سر رسید دراکو به بختش نرسید
چقد احساس میکنم دراکو اینجا ارون وارنره، همون شبی که بستری بود، عهعههررررر هعررررر عرررر✨🤌🏻
_ویو دراکو:
به یک نقطه ی نامعلوم خیره شده بودم، دوباره توی تخت فرو رفتم. تازه الان میفهمم چه تشک سفتی داره. هزار نقطه ی نامعلوم بدنم درد میکرد، فکر کنم بدجور افتاده بودم. این همین احساسه اهمیته؟ این حسی که دارم مربوط به اونه؟ عوضی، احمق، دختره با کاراش دنیامو خراب میکنه، اون نمیدونه! هیچی نمیدونه! نمیدونه اگه پدرم بفهمه من دارم با اون، کسی که سال هاست ازش متنفره حرف میزنم بدبخت میشم، پدرم زندم نمیزاره، اون دختره نباید اینکارو بکنه، اصلا! چرا درک نمیکنه؟
چرا باید واسش مهم باشم؟!
منی که اصلا بهش لطف نکردم، کاری نکردم، دختره فازش چیه؟ نکنه... وای نه نه اصلا دراکو فراموشش کن، همش نقشست اره. اون دختره قصدش اینه خردم کنه!
حس عجیبی دارم، مطمئنم اولین باره همچین احساسی به من دست میده، تازگی داره، حسی که حتی پدر و مادرم هم با من قسمت نکردن، حسی که تجربه نکردم اما یه غریبه باعث شد طعم مهم بودن رو بچشم. دیگه داشتم سردرد میگرفتم، سرم رو با دستام گرفتم و چشمام رو بستم صدایی از ته گلوم در اومد:
_«خانمه پامفری...» مادام پامفری از کنار یه تخت دیگه اومد سمت من
*« دراکو! میبینم بیدار شدی خب پس پاشو باید اینو بخوری اخ اخ پانداژت هم نیاز به تعویض داره، باید بیشتر مراقب میبودی»
چشمام هنوز بسته بود، از درون حرص میخوردم داشتم اتیش میگرفتم، نمیتونه دندون رو جیگر بزاره؟ چقد حرف میزنه، دندونام رو بهم فشار دادم
_«سرم درد میکنه معجون خاصی دارین بدین؟»
*«عوارضه دیگه، بخواب خوب میشی»
_«دوباره نمیگم یک داروی لعنتی اینجا ندارین بدین؟!!!» با داد*
چرخید و رفت. هه! رفت! دارم دیوونه میشم،انگار من توی یه تیمارستانم با کلی ادمه روانیه بی احساس. دراز کشیدم، سعی کردم بخوابم، باید بخوابم!
پارت ما به سر رسید دراکو به بختش نرسید
چقد احساس میکنم دراکو اینجا ارون وارنره، همون شبی که بستری بود، عهعههررررر هعررررر عرررر✨🤌🏻
- ۱۴۶
- ۳۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط