از انتظار خسته شده بودم و از شمردن حرکات عقربه ی ثانیه شم
از انتظار خسته شده بودم و از شمردن حرکات عقربهی ثانیه شمار خسته تر ...
جعبه کادویی که خودم برای شاهزاده کوچولو تدارک دیده بودم رو بغل گرفتم و پاهایی که از کاناپه اویزون کرده بودم رو با ریتم حرکات ثانیه شمار تکون میدادم.
اقای کیم با آویز های رنگارنگ و ریسه های برقی که میگفت اونارو برادرش از ایتالیا بمناسبت تولد بچهش کادو اورده، مشغول تزیین پذیرایی بود .
جعبه رو روی کاناپه ول کردم و بلند شدم.
"هیونگ کمک میخوای؟؟"
اقای کیم خم شد و دست خاکی شدهش رو روی موهای فرفریم کشید و گفت
"کیه که از کمک بدش بیاد فسقلی؟"
خواستم برای کثیف شدن موهایی که تازه مرتبشون کرده بودم غربزنم که سر ریسه رو به دستم داد و بهم نشون داد که روی صندلی چهارپایه برم و یه طرف از ریسه رو بالای در وصل کنم. پرسیدم
"هیونگ دلت نمیخواست برای تولد بچهتون اونجا باشی؟ اخه باباها همیشه برای بدنیا اومدن بچهشون مشتاقن"
اقای کیم خندید
"همینطوره کلوچه، همهی باباها مشتاقن ولی همشون شرایطشون جور نمیشه..! فعلا که به من توی خونه بیشتر نیاز دارن... یه کلوچه خرمایی شیطون پیشم گذاشتن و زنمو بدون اجازه و اطلاع رسانی قبلی برای زایمان رسوندن بیمارستان... هیچ میدونی با چه هولی بیمارستان رو ول کردم و بخاطر توی فسقلی پاشدم اومدم خونه؟"
خندیدم و همونطور که سرم رو میخاروندم گفتم
"من اونقدراهم بچه نیستم که میخواستید توی خونه تنها نمونم...حتی میتونستم خودم تنهایی اینجارو تزیین کنم و درعوض شما هم پیش یهریم باشید ، در ضمن من کلوچه ی خرمایی دوس ندارم لطفا اگه کلوچه صدام میکنید حداقل بگید کلوچهی گردویی"
اقای کیم که کارش تموم شد عقب نشینی کرد و چهارپایه رو برام نگهداشت تا سریعتر اون یکی سر ریسه رو وصل کنم و پایین بیام.
"من هرطور بخوام صدات میکنم کوچولو...الان داری از خواهرت طرفداری میکنی؟ "
اینرو گفت و با قلقلک دادن پهلوهام صدای خندهم رو به اوج آسمون رسوند، بعد هم زیر بغلم رو گرفت و از چهار پایه پایینم اورد.
"دست مریزاد ... اگه میدونستم میتونی انجامش بدی زودتر از اینا ازت کمک میگرفتم ، اینطوری کارمون زودتر تموم میشد و میتونستیم تا قبل از رسیدن اهالی مشغول کارای خوب بشیم..."
جعبه کادویی که خودم برای شاهزاده کوچولو تدارک دیده بودم رو بغل گرفتم و پاهایی که از کاناپه اویزون کرده بودم رو با ریتم حرکات ثانیه شمار تکون میدادم.
اقای کیم با آویز های رنگارنگ و ریسه های برقی که میگفت اونارو برادرش از ایتالیا بمناسبت تولد بچهش کادو اورده، مشغول تزیین پذیرایی بود .
جعبه رو روی کاناپه ول کردم و بلند شدم.
"هیونگ کمک میخوای؟؟"
اقای کیم خم شد و دست خاکی شدهش رو روی موهای فرفریم کشید و گفت
"کیه که از کمک بدش بیاد فسقلی؟"
خواستم برای کثیف شدن موهایی که تازه مرتبشون کرده بودم غربزنم که سر ریسه رو به دستم داد و بهم نشون داد که روی صندلی چهارپایه برم و یه طرف از ریسه رو بالای در وصل کنم. پرسیدم
"هیونگ دلت نمیخواست برای تولد بچهتون اونجا باشی؟ اخه باباها همیشه برای بدنیا اومدن بچهشون مشتاقن"
اقای کیم خندید
"همینطوره کلوچه، همهی باباها مشتاقن ولی همشون شرایطشون جور نمیشه..! فعلا که به من توی خونه بیشتر نیاز دارن... یه کلوچه خرمایی شیطون پیشم گذاشتن و زنمو بدون اجازه و اطلاع رسانی قبلی برای زایمان رسوندن بیمارستان... هیچ میدونی با چه هولی بیمارستان رو ول کردم و بخاطر توی فسقلی پاشدم اومدم خونه؟"
خندیدم و همونطور که سرم رو میخاروندم گفتم
"من اونقدراهم بچه نیستم که میخواستید توی خونه تنها نمونم...حتی میتونستم خودم تنهایی اینجارو تزیین کنم و درعوض شما هم پیش یهریم باشید ، در ضمن من کلوچه ی خرمایی دوس ندارم لطفا اگه کلوچه صدام میکنید حداقل بگید کلوچهی گردویی"
اقای کیم که کارش تموم شد عقب نشینی کرد و چهارپایه رو برام نگهداشت تا سریعتر اون یکی سر ریسه رو وصل کنم و پایین بیام.
"من هرطور بخوام صدات میکنم کوچولو...الان داری از خواهرت طرفداری میکنی؟ "
اینرو گفت و با قلقلک دادن پهلوهام صدای خندهم رو به اوج آسمون رسوند، بعد هم زیر بغلم رو گرفت و از چهار پایه پایینم اورد.
"دست مریزاد ... اگه میدونستم میتونی انجامش بدی زودتر از اینا ازت کمک میگرفتم ، اینطوری کارمون زودتر تموم میشد و میتونستیم تا قبل از رسیدن اهالی مشغول کارای خوب بشیم..."
۲۱.۴k
۲۳ اسفند ۱۴۰۰