دوراهی پارت
#دوراهی #پارت٢٠
رضا بیدار شد و سلام علیکی کرد کمرم خشک شده بود اما چیزی نگفتم پیاده شدیم
سایه بیرون کار داشت و رفت منو رضا هم رفتیم بالا و درجا خوابیدیم
هنوز ب خواب عمیق نرفته بودیم ک تلفن رضا زنگ خورد رضا رفت تو بالکن و من بعدش خوابیدم خیلی خسته بودم و بیجون
از خواب ک بیدار شدیم ساعت ١۵/٣٠بود ناهار هم نخورده بودیم
نشستیم و از سر بی حوصلگی و بیکاری فیلم گزاشتیم ک ببینیم
سریالی ک منو رضا دنبال میکردیم سریال دل بود وقتی میدیدم مدام یاد سارا میوفتادم درسته قضیه ها متفاوت بود اما همین نرسیدناش حالم رو عوض میکرد انگار حالا نیاز داشتم ک بشینم تو بالکن و ی قهوه تلخ بخورم و ی موزیک بزارم و فقط برم تو دریاچه خاطرات و دست و پا بزنم
وسط فیلم بلند شدم و رفتم تو بالکن دیگ رضا عادت کرده بود میدونست باید چی کار کنه
باید ی قهوه بزاره جلومو بره
ی اهنگ اروم و ....
عکساشو هنوز پاک نکرده بودم و فقط نگاه میکردم نمیدونم کار درستی بوده یا ن
رضا اومد و کنارم نشست و گفت
-نمیخوام تورو سرزنش کنم یا چیزدیگ ای اما ی خورده فک کن ببین ک چ خبره دوروبرت تو دیشب مثله مرغ پرکنده بودی
تو بخاطر گذشتت دهنه قلبتو بستی و عقلتو از دلت دور کردی نمیخوای بفهمی ک وقتی سایه رو میبینی ی جوری میشی ک انگار سارا رو دیدی نمیخوای برق تو چشماتو ببینی نمیخوای ولی ی نگاه بنداز ب خودت اگ واقعا ب این نتیجه رسیدی ک دوستش داری و ذهنتو دور کردی برو بهش بگو نزار ک دیر بشه ....
بلند شد و رفت راست میگفت من دلبسته شده بودم اما خودمو زده بودم ب خیابون علی چپ
من نگرانش بودم من از خدا خواسته بودم برگرده
حالم خیلی بد بود من باید ی جوری حرفمو میزدم
رضا داشت خونه رو مرتب میکرد رفتم حموم واومدم ی شلوار مشکی و ی تیشرت لیمویی پوشیدم رضا تمام خونه رو مرتب کرده بود وقتی نشستم رضا گفت
-میتونی از بالای کمد برام ظرف ی بار مصرفا رو بیاری حسش نیس برم اتاق و بیارم
رفتم تو اتاق و هر چی گشتم نبود
+رضا نیست
-باشه بیا نمیخواد
اومدم بیرون و یکی از تو بالکن گفت
×تولدت مبارک
برگشتم سمت صدا سایه بود دوتا بادکنک هلیومی بسته بود و ی کیک کوچولو و دو تا هدیه هم رومیز
لبخندی زدم و گفتم
+چ خبره
رضا خندید و گفت
-داداش من پلیسم ولی پلیس بازی واسه امروز خیلی سخت بود تو ک تازه خواستی بخوابی سایه خانم زنگ زد و گفت ک میخواد برات هدیه بخره ک حالا دلایلشو خودش میگ ولی من گفتم ک پس فردا تولدشه خب یهو تولد میگیریم
خندیدم و گفتم
+واقعا مرسی خیلی ....خستگیم در رفت
سایه لبخندی زد و چیزی نگفت و نشست رو صندلی و منم رفتم نشستم رو صندلی رو ب روش رضا هم رفت اشپزخونه دیگ شده بود کد بانو #کافه_رمان
رضا بیدار شد و سلام علیکی کرد کمرم خشک شده بود اما چیزی نگفتم پیاده شدیم
سایه بیرون کار داشت و رفت منو رضا هم رفتیم بالا و درجا خوابیدیم
هنوز ب خواب عمیق نرفته بودیم ک تلفن رضا زنگ خورد رضا رفت تو بالکن و من بعدش خوابیدم خیلی خسته بودم و بیجون
از خواب ک بیدار شدیم ساعت ١۵/٣٠بود ناهار هم نخورده بودیم
نشستیم و از سر بی حوصلگی و بیکاری فیلم گزاشتیم ک ببینیم
سریالی ک منو رضا دنبال میکردیم سریال دل بود وقتی میدیدم مدام یاد سارا میوفتادم درسته قضیه ها متفاوت بود اما همین نرسیدناش حالم رو عوض میکرد انگار حالا نیاز داشتم ک بشینم تو بالکن و ی قهوه تلخ بخورم و ی موزیک بزارم و فقط برم تو دریاچه خاطرات و دست و پا بزنم
وسط فیلم بلند شدم و رفتم تو بالکن دیگ رضا عادت کرده بود میدونست باید چی کار کنه
باید ی قهوه بزاره جلومو بره
ی اهنگ اروم و ....
عکساشو هنوز پاک نکرده بودم و فقط نگاه میکردم نمیدونم کار درستی بوده یا ن
رضا اومد و کنارم نشست و گفت
-نمیخوام تورو سرزنش کنم یا چیزدیگ ای اما ی خورده فک کن ببین ک چ خبره دوروبرت تو دیشب مثله مرغ پرکنده بودی
تو بخاطر گذشتت دهنه قلبتو بستی و عقلتو از دلت دور کردی نمیخوای بفهمی ک وقتی سایه رو میبینی ی جوری میشی ک انگار سارا رو دیدی نمیخوای برق تو چشماتو ببینی نمیخوای ولی ی نگاه بنداز ب خودت اگ واقعا ب این نتیجه رسیدی ک دوستش داری و ذهنتو دور کردی برو بهش بگو نزار ک دیر بشه ....
بلند شد و رفت راست میگفت من دلبسته شده بودم اما خودمو زده بودم ب خیابون علی چپ
من نگرانش بودم من از خدا خواسته بودم برگرده
حالم خیلی بد بود من باید ی جوری حرفمو میزدم
رضا داشت خونه رو مرتب میکرد رفتم حموم واومدم ی شلوار مشکی و ی تیشرت لیمویی پوشیدم رضا تمام خونه رو مرتب کرده بود وقتی نشستم رضا گفت
-میتونی از بالای کمد برام ظرف ی بار مصرفا رو بیاری حسش نیس برم اتاق و بیارم
رفتم تو اتاق و هر چی گشتم نبود
+رضا نیست
-باشه بیا نمیخواد
اومدم بیرون و یکی از تو بالکن گفت
×تولدت مبارک
برگشتم سمت صدا سایه بود دوتا بادکنک هلیومی بسته بود و ی کیک کوچولو و دو تا هدیه هم رومیز
لبخندی زدم و گفتم
+چ خبره
رضا خندید و گفت
-داداش من پلیسم ولی پلیس بازی واسه امروز خیلی سخت بود تو ک تازه خواستی بخوابی سایه خانم زنگ زد و گفت ک میخواد برات هدیه بخره ک حالا دلایلشو خودش میگ ولی من گفتم ک پس فردا تولدشه خب یهو تولد میگیریم
خندیدم و گفتم
+واقعا مرسی خیلی ....خستگیم در رفت
سایه لبخندی زد و چیزی نگفت و نشست رو صندلی و منم رفتم نشستم رو صندلی رو ب روش رضا هم رفت اشپزخونه دیگ شده بود کد بانو #کافه_رمان
- ۸.۲k
- ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط