عاشقانه های پاک

عاشقانه های پاک


قسمت هشتاد و هفت





عاشق طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود،جاهای بکر و دست نخورده ای را میشناخت.....
توی راه کلیسای جلفا بودیم....
ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند ان بالا برد ....
بالای تپه پر بود از گلهای ریز رنگی....



ایوب گفت"حالا ک اول بهار است،باید اردیبهشت بیایید ،بببنید اینجا چه بهشتی میشود"
در ماشین را باز کردیم ک عکس بگیریم.....
باد پیچید توی ماشین.....ب زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم....
ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان......
بالای تپه جان میداد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی ک ایوب استاد درست کردنشان بود.......
ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند....رفتیم سمت کلیسای جلفا...
هرچه به مرز نزدیک تر میشدیم،تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر میشد...

ایوب از توی ایینه بچه ها را نگاه کرد،کنار هم ،روی صندلی عقب خوابشان برده بود....
گفت"شهلا فکرش را بکن.....یک روز محمد حسین و محمد حسن هم سرباز میشوند،میایند همچین جایی ......بعد من و تو باید مدام ب انها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم.....
بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم ......حواسم نبود چند لحظه است ک ایوب ساکت شده.....نگاهش کردم....اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین....نگاهم کرد.....
"نه شهلا........میدانم.....تمام این زحمت ها گردن خودت است.....من انوقت دیگر نیستم...."



ادامه دارد...
دیدگاه ها (۳)

عاشقانه های پاکقسمت هشتاد و هشتان روزها حال و روز خوشی نداشت...

عاشقانه های پاکقسمت هشتاد و نهدرگیر مراسم محسن بودم و نمیتوا...

عاشقانه های پاکزندگی همهمه ی مبهم از رد شدن خاطره هاسهرکجا خ...

عاشقانه های پاکشازده کوچولو میگفت گل من گاهی بد اخلاق وکم حو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط