پارت چهل و هشتم
پارت چهل و هشتم
رمان دیدن دوباره ی تو
ستاره _ عههه..... عسل ... من به خاطر توعه نر خر ... مدرسه رو پیچوندم اونوقت تو .. داری با لپ تابت کار می کنی...
عسل در حالی که داشت یه چیزی رو تایپ می کرد گفت....
عسل _ به من .. چهـ.. میخواستی.... نپیچونی....
اهی از سر کلافگی کشیدم و رفتم جفت عسل نشستم.....
ستاره _ حالا داری با کی چت میکنی؟؟.....
با این حرف من .......عسل لپ تابش رو جوری قرار داد که من نتونم ببینم.........
معلوم نیست باز داره با کی چت میکنه........
بعد از کلی کلنجار رفتن با عسل ...... که آخرش هم نزاشت من ببینم با کی داره حرف میزنه......
از عسل خدافظی کردم و رفتم خونه.......
چون زود اومده بودم مامان اینا یه عالمه سوال پیچم کردن که چرا زود اومدی منم مجبور شدم ... دروغ بگم .... برا همین گفتم.. که امروز خانم ها نیومده بودن .. چون خانم مدیر مریض بوده همه رفتن عیادتش......
مامان هم با همون جواب قانع شد و دیگه سوالی نپرسید.....
با این که من از مدرسه و درس ها فراری بودم ... ولی امتحاناتم رو البته به جز جغرافی..... و ادبیات عالی میدادم و به به شیطون کلاس معروف بودم .........
از قیافم متنفر بودم......
مخصوصا چشام که رنگش غیر طبیعی بود.....
آبی آسمونی..... شاید از نظر شما غیر طبیعی نباشه .. ولی از نظر من هست......
موهامم که رو مامانم رفته بودم و طلایی بود.....
کلا قیافم خیلی معصوم بود... البته برعکس خودم.....
داشتم خودم رو آنالیز میکردم که مامان از پایین داد زد.....
مامان _ ستاااااره...... هوووی....... بیااا ناهار بلومبون .... بیا ببین مامان گاوت چی کرده......
بیا که بابا گاوه هم اومد.....
هــــــــی خــــــدا......
اینم از طرز حرف زدنشون.... کی من دانشگاه قبول میشم که از اینجا بتونم برم......
من خوزستان زندگی میکردم..... و توی شهر بهبهان..... وآرزوم این بود که بتونم برا یه بار هم که شده برا همیشه از دست این استانه خلاص شم.....
اونایی که خوزستان زندگی میکنن..... میدونن من چی میکشم....
والا...... ظهر ها ی زمستون هم هوای این جا گرم بود .... خدا به داد تابستونش برسه......
ولی برعکس صبح ها و شب هاش آدم قندیل میبست.....
از یه طرف دیگه هم دلم میخواست برم تا زود تر از دست این مامان بابام اونم با این طرز حرف زدنشون خلاص شم.....
رمان دیدن دوباره ی تو
ستاره _ عههه..... عسل ... من به خاطر توعه نر خر ... مدرسه رو پیچوندم اونوقت تو .. داری با لپ تابت کار می کنی...
عسل در حالی که داشت یه چیزی رو تایپ می کرد گفت....
عسل _ به من .. چهـ.. میخواستی.... نپیچونی....
اهی از سر کلافگی کشیدم و رفتم جفت عسل نشستم.....
ستاره _ حالا داری با کی چت میکنی؟؟.....
با این حرف من .......عسل لپ تابش رو جوری قرار داد که من نتونم ببینم.........
معلوم نیست باز داره با کی چت میکنه........
بعد از کلی کلنجار رفتن با عسل ...... که آخرش هم نزاشت من ببینم با کی داره حرف میزنه......
از عسل خدافظی کردم و رفتم خونه.......
چون زود اومده بودم مامان اینا یه عالمه سوال پیچم کردن که چرا زود اومدی منم مجبور شدم ... دروغ بگم .... برا همین گفتم.. که امروز خانم ها نیومده بودن .. چون خانم مدیر مریض بوده همه رفتن عیادتش......
مامان هم با همون جواب قانع شد و دیگه سوالی نپرسید.....
با این که من از مدرسه و درس ها فراری بودم ... ولی امتحاناتم رو البته به جز جغرافی..... و ادبیات عالی میدادم و به به شیطون کلاس معروف بودم .........
از قیافم متنفر بودم......
مخصوصا چشام که رنگش غیر طبیعی بود.....
آبی آسمونی..... شاید از نظر شما غیر طبیعی نباشه .. ولی از نظر من هست......
موهامم که رو مامانم رفته بودم و طلایی بود.....
کلا قیافم خیلی معصوم بود... البته برعکس خودم.....
داشتم خودم رو آنالیز میکردم که مامان از پایین داد زد.....
مامان _ ستاااااره...... هوووی....... بیااا ناهار بلومبون .... بیا ببین مامان گاوت چی کرده......
بیا که بابا گاوه هم اومد.....
هــــــــی خــــــدا......
اینم از طرز حرف زدنشون.... کی من دانشگاه قبول میشم که از اینجا بتونم برم......
من خوزستان زندگی میکردم..... و توی شهر بهبهان..... وآرزوم این بود که بتونم برا یه بار هم که شده برا همیشه از دست این استانه خلاص شم.....
اونایی که خوزستان زندگی میکنن..... میدونن من چی میکشم....
والا...... ظهر ها ی زمستون هم هوای این جا گرم بود .... خدا به داد تابستونش برسه......
ولی برعکس صبح ها و شب هاش آدم قندیل میبست.....
از یه طرف دیگه هم دلم میخواست برم تا زود تر از دست این مامان بابام اونم با این طرز حرف زدنشون خلاص شم.....
۷.۷k
۱۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.