پارت چهل و ششم
پارت چهل و ششم
رمان دیدن دوباره ی تو
سوار سرویس شدم و رفتم مدرسه......
توی کلاس همه سرشون تو کتاب هاشون بود... منم که دیگه عصبی شده بودم.....
داد زدم ..............
ستاره _ اهه..... ول کنین دیگه این درس های مزخرفتون رو اعصابم رو خورد کردین از بس درس میخونین......😈
با داد من همه ی بجه ها با تعجب بهم نگاه کردن......
ستاره _ هان..... چتونه شما ها......😈
همه ی بچه ها باهم گفتن......
هییچییی........
منم دوباره نشستم و سرم رو گرفت تو دستام.......
دیگه خستم شده بود از بس به شروین فکر کردم...……
با کلافگی.... از سرجام پاشدم و رفتم از کلاس بیرون .... در رو هم محکم پشت سرم بستم.......
به حرف های بچه ها هم... که مدام میگفتن این چش بود هم توجه نکردم.......و به سرعت رفتم .. سمت در سالن و رفتم تو حیاط .....
باید به خودم مسلط می شدم.......
دیگه مخم کار نمی کرد......
چند تا نفس عمیق کشیدم تا آروم شم.... ول تاثیری نداشت...
رفتم جلوی در مدرسه...... تا شاید شروین رو ببینم ولی اصلا اثری ازش نبود که نبود....
با کلافگی برگشتم و رفتم سمت کلاس... ولی منصرف شدم و بگشتم.......
این عسل هم معلوم نیست کدوم گورستونیه.....
نشستم سر یکی از نیمکت های حیاط.... و با گوشیم ور رفتم...
یه پیام از عسل اومده بود......بازش کردم.....
عسل : ستاره... من حالم زیاد خوش نیست....امروز نمیام مدرسه........
اوففف...... اینم که نمیاد ... پس موندن من اینجا به درد کدوم خری میخوره.......
هر جوری که بود مدرسه رو پیچوندم......
و رفتم سمت خونه ی عسل اینا.......
خونشون مثل خونه ی ما ویلایی بود و وضع مالیشون هم مثل ما عالی بود..... پدرش هم همکار بابای من بود......
زنگ خونشون رو زدم.....
وقتی در باز شد رفتم تو.....
به خاله سیما سلام کردم و رفتم طبقه ی بالا که اتاق عسل بود.......
رمان دیدن دوباره ی تو
سوار سرویس شدم و رفتم مدرسه......
توی کلاس همه سرشون تو کتاب هاشون بود... منم که دیگه عصبی شده بودم.....
داد زدم ..............
ستاره _ اهه..... ول کنین دیگه این درس های مزخرفتون رو اعصابم رو خورد کردین از بس درس میخونین......😈
با داد من همه ی بجه ها با تعجب بهم نگاه کردن......
ستاره _ هان..... چتونه شما ها......😈
همه ی بچه ها باهم گفتن......
هییچییی........
منم دوباره نشستم و سرم رو گرفت تو دستام.......
دیگه خستم شده بود از بس به شروین فکر کردم...……
با کلافگی.... از سرجام پاشدم و رفتم از کلاس بیرون .... در رو هم محکم پشت سرم بستم.......
به حرف های بچه ها هم... که مدام میگفتن این چش بود هم توجه نکردم.......و به سرعت رفتم .. سمت در سالن و رفتم تو حیاط .....
باید به خودم مسلط می شدم.......
دیگه مخم کار نمی کرد......
چند تا نفس عمیق کشیدم تا آروم شم.... ول تاثیری نداشت...
رفتم جلوی در مدرسه...... تا شاید شروین رو ببینم ولی اصلا اثری ازش نبود که نبود....
با کلافگی برگشتم و رفتم سمت کلاس... ولی منصرف شدم و بگشتم.......
این عسل هم معلوم نیست کدوم گورستونیه.....
نشستم سر یکی از نیمکت های حیاط.... و با گوشیم ور رفتم...
یه پیام از عسل اومده بود......بازش کردم.....
عسل : ستاره... من حالم زیاد خوش نیست....امروز نمیام مدرسه........
اوففف...... اینم که نمیاد ... پس موندن من اینجا به درد کدوم خری میخوره.......
هر جوری که بود مدرسه رو پیچوندم......
و رفتم سمت خونه ی عسل اینا.......
خونشون مثل خونه ی ما ویلایی بود و وضع مالیشون هم مثل ما عالی بود..... پدرش هم همکار بابای من بود......
زنگ خونشون رو زدم.....
وقتی در باز شد رفتم تو.....
به خاله سیما سلام کردم و رفتم طبقه ی بالا که اتاق عسل بود.......
۱۶.۵k
۱۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.