در خیابانهایی که هرگز آمد و شد نداشت

در خیابان‌هایی که هرگز آمد و شد نداشت...
در ساعاتی که می‌دانستم مشغولِ کار است...
در خانه‌هایی که اصلاً ,
صاحبانِ آن‌ها را نمی‌شناخت...
همیشه منتظرش بودم...

#بزرگ_علوی
#چشمهایش
دیدگاه ها (۱)

مرگ را نمی توانستم باور کنم...ننه چطور ممکن بود بمیرد؟پس چه ...

کسی در من دیوانه شدهدیوانه ای که میخواهد از پنجره آشپزخانهبه...

نمیدانم دیوانگی یعنی چه...امامن دیوانه نیستم...من فقط نتیجه ...

خواستم اربعین راکربلاباشم نشدازنجف پای پیاده کربلاباشم نشدآر...

میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز!فکرش را بکن، خو...

مکاشفه:دیدم مردی با عبا و کلاه کیپا(کلاه یهودیان) مرا ندا دا...

قهوه‌ای جاویدان ☕ قسمت ۸ صفحه‌ ی پنجم را تمام کرد . نمی دانس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط