بانوی مدافع 4
بانوی مدافع 4
به اتاق امیر برگشتم . نمازم را خواندم و به انتظار بیدار شدنش نشستم .
از نیمه شب گذشته بود که امیر از خواب بیدار شد . گفت :" سلام خانوم من ! خوبی ؟ نخوابیدی ... " وسط صحبت هایش ، نفسش گرفت و و دیگر نتوانست ادامه بدهد . خیلی ترسیدم و از اتاق بیرون رفتم تا دکتررا خبر کنم .
دکتر ماسک اکسژن را روی صورت امیر گذاشت و خطاب به هردویمان گفت :" فقط خانوم حرف بزنه و آقا امیر گوش کنه ! نمیتونی راحت نفس بکشی امیر خان ! پس به خاطر خودت و خانومت و بچه ت ، حرف نزن ! " امیر با تعجب به من و بعد به آقای دکتر نگاه کرد . دکتر گفت :" مگه بهش نگفتین ؟" با خجالت گفتم :" وقت نشد ..."دکتر گفت :" از اتاق میرم تا راحت باشین ... اگه مشکلی پیش اومد اون زنگ کنار تخت رو فشار بدین من خودم میام . " و از اتاق رفت . امیر اشاره کرد که ماسک را از روی صورتش بردارم . گفت :" رضوانه دکتر چی می گفت ؟" با خنده گفتم :" هر چی گفت درست گفت ! الانم این ماسک رو بذار رو صورتت بخ خاطر خانومت و بچه ت !"خندید و گفت :" واقعا ؟ راست میگی رضوانه ؟ ... وای خدایا باورم نمیشه !!! یعنی من بابا شدم ؟ وای مگه میشه ؟!..."به سرفه افتاد و صحبتش نیمه کاره ماند . سریع ماسک را روی صورتش گذاشتم . گفتم :" مگه دکتر نگفت که باید فقط من حرف بزنم و تو گوش بدی ؟ پس گوش کن دیگه ... اون وقت بچه مون هم از الان حرف گوش نکن بار میاد ... ! اول از همه هم تو پشیمون میشی که چرا به حرفم گوش نکردی ... "به جایی خیره شده بود . رد نگاهش را گرفتم ... نگاهش به شکم من بود . خجالت کشیدم و دستم را جلوی نقطه ای که خیره شده بود گذاشتم . نگاهش را به صورتم دوخت . من هم به صورتش خیره شدم . تا به حال این قدر با دقت به صورتش نگاه نکرده بودم . در صورتش چیزی دیدم که هیچ وقت ندیده بودم . انگار روی پیشانی اش نوشته بودند که من تا ابد امیر را برای خودم نخواهم داشت و او را از دست میدهم . آنجا بود که مطمئن شدم امیر از این دنیا نیست و خیلی زود به جای بهتری میرود .
بعد از چند دقیقه آقای دکتر آمد و ماسک را از روی صورت امیر برداشت و استفاده از آن را فقط در زمان ضروری لازم دانست . بعد از اینکه از اتاق بیرون رفت ، امیر گفت :" رضوانه ، برای چی اینقدر با دقت به صورتم نگاه می کنی ؟ چیزی شده ؟ ...به من بگو خب !" خواستم از جواب دادن طفره بروم و گفتم :" خواستم ببینم قیافه تو چه جوری کنم بهتره ... ریشت بلند شده و نا میزونه ... ریش تراش آوردم تا کوتاهش کنم ..." گفت :" راستشو بگو ! " گفتم :" یه زن به صورت شوهرش نگاه کنه ، عیبه ؟ خودت نگاهت می کنم ، نه کس دیگه ای !" گفت :" بله میدونم که عیب نیست ، ولی چرا اینجوری ؟" دیگر جوابش را ندادم . یک دفعه نیم خیز شد و به جای صحبتش گفت :" آخ ..." کمکش کردم تا دوباره بخوابد . با صدایی همراه با ناله گفت :" خواستم یه چیز مهم بگم ... اوف ... نمیدونم چرا یهو اینجوری شدم ..." با لحنی سرزنش کننده گفتم :" خب مگه از حال و روزت خبر نداری ؟چرا بلند شدی ؟ " گفت :" خب به احترام کسی که می خواستم درباره ش حرف بزنم نیم خیز شدم ... " لب هایش را روی هم فشار داد . پرسیدم :" دکتر رو خبر کنم ؟" آهسته گفت :" نه خانوم ، خوبم ... شما نگران نباش ... عزیزای دل بابا نارحت نباشن ، منم ناراحت نیستم ... " از این لحنش خنده ام گرفت . گفتم :" حالا چی می خواستی بگی بابای جوان ؟" نگاهش را به سقف دوخت و گفت :" اسم بچه مون چی باشه ؟" گفتم :" تو چی کار داری ؟ من باید بزرگش کنم ... تو که نیستی ... "از حرفی که زدم سخت پشیمان شدم .با شادی گفت :" رضوانه ! جان من این حرفتو تکرار کن ! یه بار دیگه بگو چی گفتی !" گفتم :" هیچی ... مهم نبود اصلا ... بهش فکر نکن ... " با اصرار گفت :" به جون خودم قسم خوردما !" این حرف را که زد ، دیگر نتوانستم مقاومت کنم . گفتم :" اون موقع داشتم به این فکر می کردم که تو تا آخر عمر با من نیستی ... یعنی اینکه من تو رو برای همیشه ندارم و زود از دستت میدم ... سعی کردم اینو قبول کنم ... " با خنده گفت :" خدا از دهت بشنوه ... بابا ما که یه عمره منتظر اون روزیم ... "گفتم :" مگه چند سالته که یه عمره منتظری ؟ تازه بیست و دو سالته ... در ضمن ، تازه داری بابا میشی ...!" با لبخند ملیحی گفت :" خدا کنه که قسمتم شهادت باشه ... "
...ادامه دارد ...
به اتاق امیر برگشتم . نمازم را خواندم و به انتظار بیدار شدنش نشستم .
از نیمه شب گذشته بود که امیر از خواب بیدار شد . گفت :" سلام خانوم من ! خوبی ؟ نخوابیدی ... " وسط صحبت هایش ، نفسش گرفت و و دیگر نتوانست ادامه بدهد . خیلی ترسیدم و از اتاق بیرون رفتم تا دکتررا خبر کنم .
دکتر ماسک اکسژن را روی صورت امیر گذاشت و خطاب به هردویمان گفت :" فقط خانوم حرف بزنه و آقا امیر گوش کنه ! نمیتونی راحت نفس بکشی امیر خان ! پس به خاطر خودت و خانومت و بچه ت ، حرف نزن ! " امیر با تعجب به من و بعد به آقای دکتر نگاه کرد . دکتر گفت :" مگه بهش نگفتین ؟" با خجالت گفتم :" وقت نشد ..."دکتر گفت :" از اتاق میرم تا راحت باشین ... اگه مشکلی پیش اومد اون زنگ کنار تخت رو فشار بدین من خودم میام . " و از اتاق رفت . امیر اشاره کرد که ماسک را از روی صورتش بردارم . گفت :" رضوانه دکتر چی می گفت ؟" با خنده گفتم :" هر چی گفت درست گفت ! الانم این ماسک رو بذار رو صورتت بخ خاطر خانومت و بچه ت !"خندید و گفت :" واقعا ؟ راست میگی رضوانه ؟ ... وای خدایا باورم نمیشه !!! یعنی من بابا شدم ؟ وای مگه میشه ؟!..."به سرفه افتاد و صحبتش نیمه کاره ماند . سریع ماسک را روی صورتش گذاشتم . گفتم :" مگه دکتر نگفت که باید فقط من حرف بزنم و تو گوش بدی ؟ پس گوش کن دیگه ... اون وقت بچه مون هم از الان حرف گوش نکن بار میاد ... ! اول از همه هم تو پشیمون میشی که چرا به حرفم گوش نکردی ... "به جایی خیره شده بود . رد نگاهش را گرفتم ... نگاهش به شکم من بود . خجالت کشیدم و دستم را جلوی نقطه ای که خیره شده بود گذاشتم . نگاهش را به صورتم دوخت . من هم به صورتش خیره شدم . تا به حال این قدر با دقت به صورتش نگاه نکرده بودم . در صورتش چیزی دیدم که هیچ وقت ندیده بودم . انگار روی پیشانی اش نوشته بودند که من تا ابد امیر را برای خودم نخواهم داشت و او را از دست میدهم . آنجا بود که مطمئن شدم امیر از این دنیا نیست و خیلی زود به جای بهتری میرود .
بعد از چند دقیقه آقای دکتر آمد و ماسک را از روی صورت امیر برداشت و استفاده از آن را فقط در زمان ضروری لازم دانست . بعد از اینکه از اتاق بیرون رفت ، امیر گفت :" رضوانه ، برای چی اینقدر با دقت به صورتم نگاه می کنی ؟ چیزی شده ؟ ...به من بگو خب !" خواستم از جواب دادن طفره بروم و گفتم :" خواستم ببینم قیافه تو چه جوری کنم بهتره ... ریشت بلند شده و نا میزونه ... ریش تراش آوردم تا کوتاهش کنم ..." گفت :" راستشو بگو ! " گفتم :" یه زن به صورت شوهرش نگاه کنه ، عیبه ؟ خودت نگاهت می کنم ، نه کس دیگه ای !" گفت :" بله میدونم که عیب نیست ، ولی چرا اینجوری ؟" دیگر جوابش را ندادم . یک دفعه نیم خیز شد و به جای صحبتش گفت :" آخ ..." کمکش کردم تا دوباره بخوابد . با صدایی همراه با ناله گفت :" خواستم یه چیز مهم بگم ... اوف ... نمیدونم چرا یهو اینجوری شدم ..." با لحنی سرزنش کننده گفتم :" خب مگه از حال و روزت خبر نداری ؟چرا بلند شدی ؟ " گفت :" خب به احترام کسی که می خواستم درباره ش حرف بزنم نیم خیز شدم ... " لب هایش را روی هم فشار داد . پرسیدم :" دکتر رو خبر کنم ؟" آهسته گفت :" نه خانوم ، خوبم ... شما نگران نباش ... عزیزای دل بابا نارحت نباشن ، منم ناراحت نیستم ... " از این لحنش خنده ام گرفت . گفتم :" حالا چی می خواستی بگی بابای جوان ؟" نگاهش را به سقف دوخت و گفت :" اسم بچه مون چی باشه ؟" گفتم :" تو چی کار داری ؟ من باید بزرگش کنم ... تو که نیستی ... "از حرفی که زدم سخت پشیمان شدم .با شادی گفت :" رضوانه ! جان من این حرفتو تکرار کن ! یه بار دیگه بگو چی گفتی !" گفتم :" هیچی ... مهم نبود اصلا ... بهش فکر نکن ... " با اصرار گفت :" به جون خودم قسم خوردما !" این حرف را که زد ، دیگر نتوانستم مقاومت کنم . گفتم :" اون موقع داشتم به این فکر می کردم که تو تا آخر عمر با من نیستی ... یعنی اینکه من تو رو برای همیشه ندارم و زود از دستت میدم ... سعی کردم اینو قبول کنم ... " با خنده گفت :" خدا از دهت بشنوه ... بابا ما که یه عمره منتظر اون روزیم ... "گفتم :" مگه چند سالته که یه عمره منتظری ؟ تازه بیست و دو سالته ... در ضمن ، تازه داری بابا میشی ...!" با لبخند ملیحی گفت :" خدا کنه که قسمتم شهادت باشه ... "
...ادامه دارد ...
۱۴.۴k
۲۹ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.