بانوی مدافع 3
بانوی مدافع 3
با صدای بلند گفت :" هورا... موفق شدم ! دیدی من چه مرد خوبیم ؟" دستش را محکم گرفتم و گفتم :" آقا مهدی که گفت زخمی شدی ، یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه شهید شدی و به من نمیگن ؟ خیلی نگران شدم ... تا اینکه خودتو دیدم و مطمئن شدم که سالمی !... سالم که نه ... رنگت خیلی پریده ... سفیده سفیده ! چسمات هم حسابی قرمزن ... باید حسابی بهت برسم !" با خنده گفت :" من به مهدی گفتم که اصن چیزی بهت نگه تا نگران نشی و راحت بتونی درست رو بخونی ... ولی خب خوب شد ... خسته شدم بس که تنها بودم ... حالا که شما اومدی ، هیچ غمی ندارم ! درضمن رضوانه خانوم! این طور که شما دست منو چسبیدی ، هیچ کس جرئت نمیکنه به من نزدیک شه ... میدونی ؟ وقتی گریه میکنی ، دلم نمیاد که تنهات بذارم و برم ... دلمو می لرزونی ... واسه همین میگم که گریه نکن !" گفتم :" اگه گریه کردن من باعث میشه که تو پیشم بمونی ، من از این به بعد همش گریه میکنم جلوت !" با حالتی عجیب گفت :" اون وقت خودت پشیمون میشی ! اگه من شهید شم ، تو قیامت میتونم تو رو هم شفاعت کنم ... ولی اگه من شهید نشم ... جام که تو بهشته ولی تو رو نمیدونم ؟!" و باصدای بلند خندید . من هم خنده ام گرفت . خیلی لذت بخش بود که این طور "باهم" بخندیم ...
صدای در آمد و بعد هم دکتر وارد اتاق شد . گفت :" آقا امیر حسابی شارژ شدیا ... رنگ و رویت خیلی بهتر شده تو این چند ساعت ... چقدر باهم حرف زدین ؟ خانوم زیاد نباید بهش فشار بیاد ... خسته میشه ... الآن سه ساعته که اینجا نشستین ودارین حرف می زنین ... ساعت ملاقات هم تموم شده . اگه میشه ، یه آقایی بیان که پیش آقا امیر بمونن ... نمیشه شما اینجا بمونی..." با حالت خواهش گفتم :" آقای دکتر ! خواهش میکنم بذراین که بمونم ! اصن از این اتاق بیرون نمیام . همین جا می مونم و هیچ کاری هم ندارم !" دکتر از سر دلسوزی گفت :" من به خاطر خودتون میگم خانوم ! شب تا صبح پرستار ها میان که به آقا امیر سر بزنن و شما نمی تونین راحت باشین .." سریع گفتم :" عیبی نداره ... ! من کنار امیر باشم ، همه چیزو تحمل می کنم !" دکتر با لبخندی حاکی از رضات گفت :" باشه ، باشه ... حداقل بذارین امیره یه کم استراحت کنه ... شما هم برین از خونه وسایلتون رو بیارین تا بمونین ..." از دکتر تشکر کردم و خداحافظی کردم و به سمت خانه حرکت کردم .
همه ی وسایلی را که به نظرم رسید ضروری باشد ، در ساک جمع کردم . کتاب های کنکور را هم در کیف گذاشتم . حوله و ریش تراش و ناخن گیر هم برای امیر برداشتم تا به سر و وضعش برسم . سریع از خانه بیرون آمدم . تاکسی گرفتم و سمت بیمارستان رفتم .در اتاق 313 را زدم و وارد شدم .پیرمردی روی تخت خوابیده بود . ترس برم داشت . پیش خودم گفتم یعنی امیر چه شده ؟ نکند اتفاقی برایش افتاده باشد ؟ از پرستاری که رد می شد پرسیدم :" ببخشید آقایی که اوی این اتاق بودن ، کجا رفتن ؟" گفت :" نمی دونم والله ... ملافه ی سفیدی روش کشیده بودن و داشتن از اتاق میبردنش بیرون ..." یک لحظه انگار زیر پایم خالی شد و روی زمین افتادم . مرد پرستار گفت :" خانوم ! خانوم چی شد یه دفعه ؟" و چند نفر را کمک گرفت . بعد از چند دقیقه دیگر چیزی نفهمیدم .
چشم که باز کردم ، خودم را توی اتاقی تاریک دیدم . نیم خیز شدم . دردی شدید توی سرم پیچید . از دل تاریکی ، خانومی جلو آمد و گفت :" سلام ! به هوش اومدین ؟ خدا رو شکر ! دکتر خیلی نگرانتون بودن ! برم بهشون خبر بدم !" به یاد حرف پرستار افتادم . گفتم :" میشه بهم بگین که همسرم کجاست ؟ من تحمل دارم ... بهم بگین اگه شهید شده !" خانم با تعجب گفت :" من نمیدونم شما دارین درباره ی چی حرف می زنین ... بذارین خود آقای دکتر بیان ، بهتون توضیح بدن ... " و از اتاق بیرون رفت و من را در تاریکی اتاق تنها گذاشت . بعد از چند دقیقه دکتری که قبلا در اتاق امیر دیده بودم ، وارد اتاق شد . حال و احوالم را پرسید و بعد سُرم را از دستم کشید . گفتم :" آقای دکتر ! تو رو خدا بگین امیر چی شده ؟ بهم بگین .. ازتون خواهش میکنم !" دکتر با آرامش گفت :" هیچی نشده ... واقعا هیچ اتفاقی نیفتاده !" بعد سرش را پایین انداخت و ادامه داد :" حالش خوب نیست ... خودتون که دیدین ! الان هم خوابه ... مشکلی نداره ... " دکتر مرا سردر گم کرد و از اتاق بیرون رفت . از تخت پایین آمدم . خانمی که از اتاق بیرون رفته بود ، پیشم آمد و چراغ را روشن کرد . تازه فهمیدم که او هم دکتر است . با لبخند گفت :" از حال شوهرت خبر دار شدی ؟! حالا باید یه خبر خوش دیگه هم بهت بدم تا تو هم سریع بری بهش بگی ... داری مامان میشی !" خیلی خوشحال شدم . پرسیدم :" اتاق همسرم کجاست ؟" با هم از اتاق بیرون رفتیم و تقریبا در آخر راهرو ، به اتاق جدید امیر رسیدیم . آقای دکتر بیرون از اتاق ایستاده ب
با صدای بلند گفت :" هورا... موفق شدم ! دیدی من چه مرد خوبیم ؟" دستش را محکم گرفتم و گفتم :" آقا مهدی که گفت زخمی شدی ، یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه شهید شدی و به من نمیگن ؟ خیلی نگران شدم ... تا اینکه خودتو دیدم و مطمئن شدم که سالمی !... سالم که نه ... رنگت خیلی پریده ... سفیده سفیده ! چسمات هم حسابی قرمزن ... باید حسابی بهت برسم !" با خنده گفت :" من به مهدی گفتم که اصن چیزی بهت نگه تا نگران نشی و راحت بتونی درست رو بخونی ... ولی خب خوب شد ... خسته شدم بس که تنها بودم ... حالا که شما اومدی ، هیچ غمی ندارم ! درضمن رضوانه خانوم! این طور که شما دست منو چسبیدی ، هیچ کس جرئت نمیکنه به من نزدیک شه ... میدونی ؟ وقتی گریه میکنی ، دلم نمیاد که تنهات بذارم و برم ... دلمو می لرزونی ... واسه همین میگم که گریه نکن !" گفتم :" اگه گریه کردن من باعث میشه که تو پیشم بمونی ، من از این به بعد همش گریه میکنم جلوت !" با حالتی عجیب گفت :" اون وقت خودت پشیمون میشی ! اگه من شهید شم ، تو قیامت میتونم تو رو هم شفاعت کنم ... ولی اگه من شهید نشم ... جام که تو بهشته ولی تو رو نمیدونم ؟!" و باصدای بلند خندید . من هم خنده ام گرفت . خیلی لذت بخش بود که این طور "باهم" بخندیم ...
صدای در آمد و بعد هم دکتر وارد اتاق شد . گفت :" آقا امیر حسابی شارژ شدیا ... رنگ و رویت خیلی بهتر شده تو این چند ساعت ... چقدر باهم حرف زدین ؟ خانوم زیاد نباید بهش فشار بیاد ... خسته میشه ... الآن سه ساعته که اینجا نشستین ودارین حرف می زنین ... ساعت ملاقات هم تموم شده . اگه میشه ، یه آقایی بیان که پیش آقا امیر بمونن ... نمیشه شما اینجا بمونی..." با حالت خواهش گفتم :" آقای دکتر ! خواهش میکنم بذراین که بمونم ! اصن از این اتاق بیرون نمیام . همین جا می مونم و هیچ کاری هم ندارم !" دکتر از سر دلسوزی گفت :" من به خاطر خودتون میگم خانوم ! شب تا صبح پرستار ها میان که به آقا امیر سر بزنن و شما نمی تونین راحت باشین .." سریع گفتم :" عیبی نداره ... ! من کنار امیر باشم ، همه چیزو تحمل می کنم !" دکتر با لبخندی حاکی از رضات گفت :" باشه ، باشه ... حداقل بذارین امیره یه کم استراحت کنه ... شما هم برین از خونه وسایلتون رو بیارین تا بمونین ..." از دکتر تشکر کردم و خداحافظی کردم و به سمت خانه حرکت کردم .
همه ی وسایلی را که به نظرم رسید ضروری باشد ، در ساک جمع کردم . کتاب های کنکور را هم در کیف گذاشتم . حوله و ریش تراش و ناخن گیر هم برای امیر برداشتم تا به سر و وضعش برسم . سریع از خانه بیرون آمدم . تاکسی گرفتم و سمت بیمارستان رفتم .در اتاق 313 را زدم و وارد شدم .پیرمردی روی تخت خوابیده بود . ترس برم داشت . پیش خودم گفتم یعنی امیر چه شده ؟ نکند اتفاقی برایش افتاده باشد ؟ از پرستاری که رد می شد پرسیدم :" ببخشید آقایی که اوی این اتاق بودن ، کجا رفتن ؟" گفت :" نمی دونم والله ... ملافه ی سفیدی روش کشیده بودن و داشتن از اتاق میبردنش بیرون ..." یک لحظه انگار زیر پایم خالی شد و روی زمین افتادم . مرد پرستار گفت :" خانوم ! خانوم چی شد یه دفعه ؟" و چند نفر را کمک گرفت . بعد از چند دقیقه دیگر چیزی نفهمیدم .
چشم که باز کردم ، خودم را توی اتاقی تاریک دیدم . نیم خیز شدم . دردی شدید توی سرم پیچید . از دل تاریکی ، خانومی جلو آمد و گفت :" سلام ! به هوش اومدین ؟ خدا رو شکر ! دکتر خیلی نگرانتون بودن ! برم بهشون خبر بدم !" به یاد حرف پرستار افتادم . گفتم :" میشه بهم بگین که همسرم کجاست ؟ من تحمل دارم ... بهم بگین اگه شهید شده !" خانم با تعجب گفت :" من نمیدونم شما دارین درباره ی چی حرف می زنین ... بذارین خود آقای دکتر بیان ، بهتون توضیح بدن ... " و از اتاق بیرون رفت و من را در تاریکی اتاق تنها گذاشت . بعد از چند دقیقه دکتری که قبلا در اتاق امیر دیده بودم ، وارد اتاق شد . حال و احوالم را پرسید و بعد سُرم را از دستم کشید . گفتم :" آقای دکتر ! تو رو خدا بگین امیر چی شده ؟ بهم بگین .. ازتون خواهش میکنم !" دکتر با آرامش گفت :" هیچی نشده ... واقعا هیچ اتفاقی نیفتاده !" بعد سرش را پایین انداخت و ادامه داد :" حالش خوب نیست ... خودتون که دیدین ! الان هم خوابه ... مشکلی نداره ... " دکتر مرا سردر گم کرد و از اتاق بیرون رفت . از تخت پایین آمدم . خانمی که از اتاق بیرون رفته بود ، پیشم آمد و چراغ را روشن کرد . تازه فهمیدم که او هم دکتر است . با لبخند گفت :" از حال شوهرت خبر دار شدی ؟! حالا باید یه خبر خوش دیگه هم بهت بدم تا تو هم سریع بری بهش بگی ... داری مامان میشی !" خیلی خوشحال شدم . پرسیدم :" اتاق همسرم کجاست ؟" با هم از اتاق بیرون رفتیم و تقریبا در آخر راهرو ، به اتاق جدید امیر رسیدیم . آقای دکتر بیرون از اتاق ایستاده ب
۱۴.۳k
۲۳ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.