جرعهایازتو
╭────────╮
𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮
╰────────╯
جـرعــهایازتــو¹⁷
نمیدونم چرا ولی حس اضافه بودن و بی مصرف بودن بهم دست داد.
من دیشب بخاطر جونگ کوک تنها چیزی که داشتم رو از دست دادم..،من براش یه اسباب بازیم؟!
چته لورن؟!
چه انتظاری از این هیولا داری؟
بغض گلوم رو فشار داد...
جام شراب رو برداشتم و همشو سر کشیدم.
مادربزرگ با دستمال دهنشو پاک کرد و گفت:فکر کنم الان زمان خوبی باشه برای صحبت کردن درمورد مراسم عروسی
جونگ کوک روی صندلی لم داد و گفت:اما ما قبلاً..
مادربزرگ حرفشو قطع کرد و گفت:قبلا برای من مهم نیست،بقیه خوناشام ها هم باید بفهمن ازدواج کردی و از این به بعد وارث این عمارت تویی
بعد از لحظه ای سکوت ادامه داد:فردا شب توی عمارت یه مهمونی بزگ برگزار میکنیم و بقیه خوناشام ها رو هم دعوت میکنیم،نظر شما چیه؟
یورو همینطور که به جونگ کوک نگاه میکرد گفت:فکر خوبیه
انگار معشوقه آقای جئون بلاخره زبون باز کردن.
مادربزرگ بلند شد و گفت:پس دیگه حرفی نمی مونه
و بعد همه بلند شدیم
به سمت در قدم برداشتم که یهو جونگ کوک دستمو گرفت و گفت:بدون من کجا تشریف می بری؟
میخواستم دستشو رها کنم اما دستمو خیلی محکم گرفته بود.
آروم و طوری که فقط من بشنوم گفت:مثل اینکه دلت تنبیه میخواد
جونگ کوک دستمو کشید و از سالن رفتیم بیرون،با قدم های محکمش منو به سمت اتاق برد...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#جرعه_ای_ازتو#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮
╰────────╯
جـرعــهایازتــو¹⁷
نمیدونم چرا ولی حس اضافه بودن و بی مصرف بودن بهم دست داد.
من دیشب بخاطر جونگ کوک تنها چیزی که داشتم رو از دست دادم..،من براش یه اسباب بازیم؟!
چته لورن؟!
چه انتظاری از این هیولا داری؟
بغض گلوم رو فشار داد...
جام شراب رو برداشتم و همشو سر کشیدم.
مادربزرگ با دستمال دهنشو پاک کرد و گفت:فکر کنم الان زمان خوبی باشه برای صحبت کردن درمورد مراسم عروسی
جونگ کوک روی صندلی لم داد و گفت:اما ما قبلاً..
مادربزرگ حرفشو قطع کرد و گفت:قبلا برای من مهم نیست،بقیه خوناشام ها هم باید بفهمن ازدواج کردی و از این به بعد وارث این عمارت تویی
بعد از لحظه ای سکوت ادامه داد:فردا شب توی عمارت یه مهمونی بزگ برگزار میکنیم و بقیه خوناشام ها رو هم دعوت میکنیم،نظر شما چیه؟
یورو همینطور که به جونگ کوک نگاه میکرد گفت:فکر خوبیه
انگار معشوقه آقای جئون بلاخره زبون باز کردن.
مادربزرگ بلند شد و گفت:پس دیگه حرفی نمی مونه
و بعد همه بلند شدیم
به سمت در قدم برداشتم که یهو جونگ کوک دستمو گرفت و گفت:بدون من کجا تشریف می بری؟
میخواستم دستشو رها کنم اما دستمو خیلی محکم گرفته بود.
آروم و طوری که فقط من بشنوم گفت:مثل اینکه دلت تنبیه میخواد
جونگ کوک دستمو کشید و از سالن رفتیم بیرون،با قدم های محکمش منو به سمت اتاق برد...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#جرعه_ای_ازتو#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
- ۸۱۰
- ۰۱ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط