جرعهایازتو
╭────────╮
𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮
╰────────╯
جـرعــهایازتــو¹⁵
لبخند ملیحی زد و گفت: نمیدونستم همچین عروس خوشگلی دارم
به سمتم قدم برداشت و روبه روم ایستاد.
دستمو گرفت و گفت:ممنون که توی این مدت کنار پسرم بودی
لبخند فیکی زدم و گفت:من..،کاری نکردم که
خندهی آرومی کرد و گفت:پس حرف زدن هم بلدی
صورتمو توی دستاش گرفت و گفت:منو خاله کیونگ صدا کن
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم.
دستشو از روی صورتم برداشت و گفت:من میرم استراحت کنم،سر میز غذا میبینمت
و بعد رفت،رفت و منو با یه عالمه سوال بی جواب تنها گذاشت.
به سمت اتاق یورا رفتم و در زدم.
_ببا تو
درو باز کردم و رفتم تو.
یورا روی کاناپه نشسته بود و داشت کتاب میخوند.
تا منو دید کتابشو بست و گفت:خوب شد اومدی،بیا بشین
کنارش نشستم و منتظر نگاهش کردم.
بلند شد و به سمت قفسه کتاب ها رفت،کتاب رو گذاشت توی قفسه و گفت:حتما مادربزرگ سر میز غذا چند تا سوال ازت میپرسه
کنارم روی کاناپه نشست و ادامه داد:یادت باشه،کل خانواده ات به دست انسان ها کشته شدن،دنبال یه سرپناه بودی که این عمارت رو پیدا میکنی
موهامو از توی صورتم زدم کنار و گفتم:جونگ کوک چرا گفت که من همسرشم؟
یورا جواب داد:اون دختر قد بلند رو دیدی؟
سرمو به معنی تایید تکون دادم.
ادامه داد:اون دختر رو مادربزرگ برای جونگ کوک انتخاب کرده بود،چیز زیادی راجبش نمیدونم،ولی انگار قبلا به رابطه ای باهم داشتن،حتما بخاطر اون دروغ گفت
سرمو کج کردم و پرسیدم:چه رابطه ای؟
شونشو انداخت بالا و گفت:نمیدونم،جونگ کوک چیزی در موردش نمیگه
یورا از پنجره به ماه نگاهی انداخت و گفت:نیمه شب شده،وقتشه بریم سر میز
بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#جرعه_ای_ازتو#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮
╰────────╯
جـرعــهایازتــو¹⁵
لبخند ملیحی زد و گفت: نمیدونستم همچین عروس خوشگلی دارم
به سمتم قدم برداشت و روبه روم ایستاد.
دستمو گرفت و گفت:ممنون که توی این مدت کنار پسرم بودی
لبخند فیکی زدم و گفت:من..،کاری نکردم که
خندهی آرومی کرد و گفت:پس حرف زدن هم بلدی
صورتمو توی دستاش گرفت و گفت:منو خاله کیونگ صدا کن
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم.
دستشو از روی صورتم برداشت و گفت:من میرم استراحت کنم،سر میز غذا میبینمت
و بعد رفت،رفت و منو با یه عالمه سوال بی جواب تنها گذاشت.
به سمت اتاق یورا رفتم و در زدم.
_ببا تو
درو باز کردم و رفتم تو.
یورا روی کاناپه نشسته بود و داشت کتاب میخوند.
تا منو دید کتابشو بست و گفت:خوب شد اومدی،بیا بشین
کنارش نشستم و منتظر نگاهش کردم.
بلند شد و به سمت قفسه کتاب ها رفت،کتاب رو گذاشت توی قفسه و گفت:حتما مادربزرگ سر میز غذا چند تا سوال ازت میپرسه
کنارم روی کاناپه نشست و ادامه داد:یادت باشه،کل خانواده ات به دست انسان ها کشته شدن،دنبال یه سرپناه بودی که این عمارت رو پیدا میکنی
موهامو از توی صورتم زدم کنار و گفتم:جونگ کوک چرا گفت که من همسرشم؟
یورا جواب داد:اون دختر قد بلند رو دیدی؟
سرمو به معنی تایید تکون دادم.
ادامه داد:اون دختر رو مادربزرگ برای جونگ کوک انتخاب کرده بود،چیز زیادی راجبش نمیدونم،ولی انگار قبلا به رابطه ای باهم داشتن،حتما بخاطر اون دروغ گفت
سرمو کج کردم و پرسیدم:چه رابطه ای؟
شونشو انداخت بالا و گفت:نمیدونم،جونگ کوک چیزی در موردش نمیگه
یورا از پنجره به ماه نگاهی انداخت و گفت:نیمه شب شده،وقتشه بریم سر میز
بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#جرعه_ای_ازتو#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
- ۱۰۱
- ۲۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط