عباس شبرو
استاد "عباس شبرو" نویسنده، شاعر، روزنامه نگار و فیلمساز و هنرپیشهی لرستانی، زادهی سال ۱۳۳۳ خورشیدی، در بروجرد میباشد.
▪︎کتابشناسی:
- اشک یتیم.
- انتظار در روزهای بارانی.
- با تشنگی پیر میشوم.
- دنیای بیکسی من.
- کوچهباغ خاطرهها.
- کوچه مردها ۱ و ۲.
- به یاد کودکی.
▪︎نمونه داستان:
(۱)
[زمستان]
روزهای دهه سی برف زیاد میآمد. همهی قدیمیها خوب به خاطر دارند در کوچه پس کوچههای حمام خشتی آنقدر برف بود که تونل میزدند. مدرسه و مغازهها، هفتهها تعطیل میشد. معدود رهگذری در خیابانها میدیدی. سرما کولاک میکرد. بساط بازی و سرسره به راه بود. بچهها همه در "چاله قلا" جمع میشدند و روی برفها به پایین سُر میخوردند. بچههای زرنگ هم صبح زود آفتاب نزده برف تازه پر از یک کاسهی گلی میکردند و دو ریال میفروختند. خانوادهها هم آن را با شیرهی خرما مخلوط میکردند و میخوردند. همه جا پر از خنده و شادی بود. صدای بچهها از همهی محلهها میآمد، اما گاهی باعث ناراحتی بزرگترها میشد. بار اول که برف سیاه آمد همه وحشت کردند. پیرزنهای محل مدام تسبیح میانداختند و زیر لب دعا میخواندند و میگفتند: شگون ندارد اما بعد فهمیدیم دودههای آبگرمکن نفتی عمو شفیع بوده که در هوا رقصکنان چرخ میخورد و روی لباسهای خیس جا خوش میکند. نقطههای سیاه دودهها، لباسها را نقاشی و همسایهها را عصبانی میکرد. عمو شفیع پیرمرد تنهای محله که باربری میکرد و حتی شهریور ماه هم با آن جلیقهی پشمی که جیبهایش پر از نخود و کشمش برای بچهها بود، زیر کرسی ذغالی میرفت و چای داغ دخترنشان را میخورد. همیشه از اتاقش بوی آش باقلا سرخه با روغن حیوانی میآمد و حال خوبی به آدم میداد. ماشاءالله سرحال و سالم بود و هیچ بیماری نداشت. از بس روغن حیوانی میخورد. زمستان آن سال قرار بود همسایهها برای پیرمرد یک بخاری نفتی بخرند تا گاز سمی ذغال را از داخل خانهاش دور و آبگرمکنش را تمیز کنند؛ اما رستم شوفر صاحب خانه عمو شفیع که به خاطر چشمهای زاغش به رستم زاغو معروف بود با همسایهها قهر و مدام میگفت: لازم نکرده خودم درستش میکنم. هرچه میگفتند: دودها به درک، گاز ذغال آخر جان پیرمرد را میگیرد به خرجش نمیرفت. چند هفته بعد شنیدیم رستم زاغو از لج همسایهها برای پیرمرد یک بخاری دست دوم همدان کار از دلال خانه بیست تومان خریده بود. به خیال خودش میخواست فداکاری کند. اما پیرمرد هیچوقت از آن استفاده نمیکرد. چند روز بعد جنازه پوشیده از برف پیرمرد را که داخل حیاط افتاده بود را پیدا کردند. رستم زاغو با آن سبیلهای بناگوش در رفتهاش مثل بچهها گریه میکرد. دکتر میگفت پس از مصدومیت گاز ذغال کرسی سعی کرده خودش را به کوچه برساند اما مرگ امانش نداده است. بچههای محل به یاد طعم نخودچی کشمشهای عمو شفیع قرار گذاشتند تمام لباسهایی را که لکههای سیاه داشت نگه دارند و هیچ وقت خوبیهای آن پیرمرد مهربان و دوست داشتنی را با آن چرخ دستیاش از یاد نبرند.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)
▪︎کتابشناسی:
- اشک یتیم.
- انتظار در روزهای بارانی.
- با تشنگی پیر میشوم.
- دنیای بیکسی من.
- کوچهباغ خاطرهها.
- کوچه مردها ۱ و ۲.
- به یاد کودکی.
▪︎نمونه داستان:
(۱)
[زمستان]
روزهای دهه سی برف زیاد میآمد. همهی قدیمیها خوب به خاطر دارند در کوچه پس کوچههای حمام خشتی آنقدر برف بود که تونل میزدند. مدرسه و مغازهها، هفتهها تعطیل میشد. معدود رهگذری در خیابانها میدیدی. سرما کولاک میکرد. بساط بازی و سرسره به راه بود. بچهها همه در "چاله قلا" جمع میشدند و روی برفها به پایین سُر میخوردند. بچههای زرنگ هم صبح زود آفتاب نزده برف تازه پر از یک کاسهی گلی میکردند و دو ریال میفروختند. خانوادهها هم آن را با شیرهی خرما مخلوط میکردند و میخوردند. همه جا پر از خنده و شادی بود. صدای بچهها از همهی محلهها میآمد، اما گاهی باعث ناراحتی بزرگترها میشد. بار اول که برف سیاه آمد همه وحشت کردند. پیرزنهای محل مدام تسبیح میانداختند و زیر لب دعا میخواندند و میگفتند: شگون ندارد اما بعد فهمیدیم دودههای آبگرمکن نفتی عمو شفیع بوده که در هوا رقصکنان چرخ میخورد و روی لباسهای خیس جا خوش میکند. نقطههای سیاه دودهها، لباسها را نقاشی و همسایهها را عصبانی میکرد. عمو شفیع پیرمرد تنهای محله که باربری میکرد و حتی شهریور ماه هم با آن جلیقهی پشمی که جیبهایش پر از نخود و کشمش برای بچهها بود، زیر کرسی ذغالی میرفت و چای داغ دخترنشان را میخورد. همیشه از اتاقش بوی آش باقلا سرخه با روغن حیوانی میآمد و حال خوبی به آدم میداد. ماشاءالله سرحال و سالم بود و هیچ بیماری نداشت. از بس روغن حیوانی میخورد. زمستان آن سال قرار بود همسایهها برای پیرمرد یک بخاری نفتی بخرند تا گاز سمی ذغال را از داخل خانهاش دور و آبگرمکنش را تمیز کنند؛ اما رستم شوفر صاحب خانه عمو شفیع که به خاطر چشمهای زاغش به رستم زاغو معروف بود با همسایهها قهر و مدام میگفت: لازم نکرده خودم درستش میکنم. هرچه میگفتند: دودها به درک، گاز ذغال آخر جان پیرمرد را میگیرد به خرجش نمیرفت. چند هفته بعد شنیدیم رستم زاغو از لج همسایهها برای پیرمرد یک بخاری دست دوم همدان کار از دلال خانه بیست تومان خریده بود. به خیال خودش میخواست فداکاری کند. اما پیرمرد هیچوقت از آن استفاده نمیکرد. چند روز بعد جنازه پوشیده از برف پیرمرد را که داخل حیاط افتاده بود را پیدا کردند. رستم زاغو با آن سبیلهای بناگوش در رفتهاش مثل بچهها گریه میکرد. دکتر میگفت پس از مصدومیت گاز ذغال کرسی سعی کرده خودش را به کوچه برساند اما مرگ امانش نداده است. بچههای محل به یاد طعم نخودچی کشمشهای عمو شفیع قرار گذاشتند تمام لباسهایی را که لکههای سیاه داشت نگه دارند و هیچ وقت خوبیهای آن پیرمرد مهربان و دوست داشتنی را با آن چرخ دستیاش از یاد نبرند.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)
۶.۹k
۰۱ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.