part عشق پنهان
part 10عشق پنهان
اشکام خود به خود میریختن دلم میلرزید رفتم توی اتاقم روی تخت دراز کشیدمو گریه کردم که در اتاق باز شد اجوما بود
اجوما: چی شده؟ داری گریه میکنی؟دیدم آقا تورو برد توی اتاقش
اومد سمتم روی تخت نشست
اجوما:چیکارت کرده که اینطوری داری گریه میکنی
ات: هق هیچی هق دلم برای مامانم و بابام تنگ شده هق
اجوما بغلم کرد
اجوما:درکت میکنم منم اوایل که به اینجا اومدم دلم برای خوانوادم تنگ شده بود
اجوما تنها کسی بود که میتونستم بهش تکیه کنم تنها کسی بود که منو درک میکرد
اجوما: جونگ کوک چیکارت داشت که انقدر عصبی تورو برد به اتاق خودش؟
ات: وقتی که تو رفتی ادویه بیاری بلند شدم یکم توی عمارت قدم بزنم که در پشتی عمارت رو دیدم هیچ نگهبانی اونجا نبود فکر کردم شاید الان باید فرار کنم تند و تند دویدم که جونگ کوک از پشت لباسم رو کشید
اجوما: حتما خیلی شکنجت داده اره؟
بغلم کرد آغوشش من و یاد مامانم مینداخت
ات: نه حتی بهم سیلی هم نزد
اجوما خیلی تعجب کرد البته حقم داشت منم تعجب کردم
《ویو اجوما》
واقعا بعد از حرف ات خیلی تعجب کردم آخه آخرین کسی که میخواست فرار کنه الان توی اتاق شکنجه روی زمین مرده بعد از حرف ات مطمئن شدم که جونگ کوک به ات علاقه داره ، من مطمئنم که خود جونگ کوک هم نمیدونه که عاشق ات شده قلبش عشقش به ات رو پنهان نگه داشته
ات: اجوما ببخشید که امروز نتونستم خیلی کار کنم همه ی کارای من افتاد گردن تو ببخشید
اجوما: مشکلی نداره ات الان حالت بده استراحت کن من ناهار رو آماده میکنم برای آقا تو بخواب ناهار تو هم برات میارم
ات: اما《نزاشت حرفم رو ادامه بدم گفت》
اجوما: اما و اگر نداریم استراحت کن برای ناهار بیدارت میکنم
《ویو ات》
اجوما از اتاق رفت بیرون منم خوابیدم ...
اشکام خود به خود میریختن دلم میلرزید رفتم توی اتاقم روی تخت دراز کشیدمو گریه کردم که در اتاق باز شد اجوما بود
اجوما: چی شده؟ داری گریه میکنی؟دیدم آقا تورو برد توی اتاقش
اومد سمتم روی تخت نشست
اجوما:چیکارت کرده که اینطوری داری گریه میکنی
ات: هق هیچی هق دلم برای مامانم و بابام تنگ شده هق
اجوما بغلم کرد
اجوما:درکت میکنم منم اوایل که به اینجا اومدم دلم برای خوانوادم تنگ شده بود
اجوما تنها کسی بود که میتونستم بهش تکیه کنم تنها کسی بود که منو درک میکرد
اجوما: جونگ کوک چیکارت داشت که انقدر عصبی تورو برد به اتاق خودش؟
ات: وقتی که تو رفتی ادویه بیاری بلند شدم یکم توی عمارت قدم بزنم که در پشتی عمارت رو دیدم هیچ نگهبانی اونجا نبود فکر کردم شاید الان باید فرار کنم تند و تند دویدم که جونگ کوک از پشت لباسم رو کشید
اجوما: حتما خیلی شکنجت داده اره؟
بغلم کرد آغوشش من و یاد مامانم مینداخت
ات: نه حتی بهم سیلی هم نزد
اجوما خیلی تعجب کرد البته حقم داشت منم تعجب کردم
《ویو اجوما》
واقعا بعد از حرف ات خیلی تعجب کردم آخه آخرین کسی که میخواست فرار کنه الان توی اتاق شکنجه روی زمین مرده بعد از حرف ات مطمئن شدم که جونگ کوک به ات علاقه داره ، من مطمئنم که خود جونگ کوک هم نمیدونه که عاشق ات شده قلبش عشقش به ات رو پنهان نگه داشته
ات: اجوما ببخشید که امروز نتونستم خیلی کار کنم همه ی کارای من افتاد گردن تو ببخشید
اجوما: مشکلی نداره ات الان حالت بده استراحت کن من ناهار رو آماده میکنم برای آقا تو بخواب ناهار تو هم برات میارم
ات: اما《نزاشت حرفم رو ادامه بدم گفت》
اجوما: اما و اگر نداریم استراحت کن برای ناهار بیدارت میکنم
《ویو ات》
اجوما از اتاق رفت بیرون منم خوابیدم ...
- ۶.۳k
- ۱۴ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط