رمان پایان پارت ۴
بعد از خوردن ناهارت روی تخت دراز کشیدی و کم کم چشمات سنگین شد و خوابت برد...
...
با سر دردی که توی عمرت شبیهش رو حس نکرده بودی چشمات رو باز کردی...برای درک بیشتر جایی که توش بودی سرت رو چ خوندی که با چهره یه پسر نگران که هی اسمت رو صدا میزد رو به رو شدی...
« ا.ت خوبی؟...حالت خوبه؟...منو میشناسی!؟»
خواستی جوابشو بدی که یه دکتر با چند پرستار با عجله به سمتت اومدن...پسره رو به اجبار بیرون کردن و شروع کردن به ماینه کردنت...
بعد چند دقیقه که کار دکتر تموم شد همراه با پرستارا از اتاقت بیرون رفتن...به یک ثانیه نکشید که پسره دوباره اومد تو اتاقت...تازه فهمیده بودی که توی بیمارستانی!!
سعی کردی که حرف بزنی...
ا.ت: ت...تو کی هستی؟
« ا.ت منو نمیشناسی؟»
ا.ت: نه...منو از کجا میشناسی؟
«منو تو دوستای صمیمی همیم؟...یادت اومد؟»
و با نگرانی کنارت نشست...
ا.ت: نه...من تورو نمی شناسم»
«من تهیونگم!»
ا.ت: من تورو نمیشناسم..
تهیونگ: ا.ت تو فراموشی گرفتی؟
بغض کرده بود!...و توهم ترسیده بودی
ا.ت: چ...چی؟...فراموشی؟
تهیونگ: ل..لطفا به...زمان قبل برگرد...
نتونست بغضشو نگهداره و با بدو بدو از اتاق خارج شد!
وضع اونو که دیدی ترس وحشتناکی بهت منتقل شد...
...
الان دوهفته از اون روز میگذره و تهیونگ رو یکم بیشتر شناخته بودی...هیچی از گذشته ای که داشتی یادت نمیاد و الان آها کسی که میشناسی و بهش اعتماد داری تهیونگه....تا اونجایی که از گذشته آن برات تعریف کرده بود؛ تو پارک ا.ت ۲۵ ساله دانشجو و بهترین دوست کیم تهیونگ بودی...تهیونگ بهت گفته بود که توی خونه مشترکی که زندگی میکردین ته صداش میزدی و وقتی درمورد پدر مادرت ازش پرسیدی گفت که اونا ۱۰ سال پیش یعنی زمان ۱۵ سالگی تو توی یه حادثه هوایی از دنیا رفته بودن...
...
گوشیتو برداشتی و روی مخاطبینت که تنها تهیونگ بود کلیک کردی و منتظر جوابش شدی...
ا.ت: سالام ته کجایی؟
تهیونگ: سلام دانشگاهم چطور؟
ا.ت: تا نیم ساعت دیگه باید برای فیزیو تراپی مغزم برم...یکم استرس دارم میشه دوکبوکی برام بگیری؟
تهیونگ: آهوم حتما تا چند دقیقه دیگه پیشتم...
چند دقیقه بعد ته با بسته داغی از دوکبوکی اومد
تهیونگ: چطوره؟
لبخندی زدی و گفتی...
ا.ت: وقتی تو برام دوکبوکی بخری خوشمزه تر میشه...
(عکس دوکبوکی ها اسلاید بعدی هست)
...
با سر دردی که توی عمرت شبیهش رو حس نکرده بودی چشمات رو باز کردی...برای درک بیشتر جایی که توش بودی سرت رو چ خوندی که با چهره یه پسر نگران که هی اسمت رو صدا میزد رو به رو شدی...
« ا.ت خوبی؟...حالت خوبه؟...منو میشناسی!؟»
خواستی جوابشو بدی که یه دکتر با چند پرستار با عجله به سمتت اومدن...پسره رو به اجبار بیرون کردن و شروع کردن به ماینه کردنت...
بعد چند دقیقه که کار دکتر تموم شد همراه با پرستارا از اتاقت بیرون رفتن...به یک ثانیه نکشید که پسره دوباره اومد تو اتاقت...تازه فهمیده بودی که توی بیمارستانی!!
سعی کردی که حرف بزنی...
ا.ت: ت...تو کی هستی؟
« ا.ت منو نمیشناسی؟»
ا.ت: نه...منو از کجا میشناسی؟
«منو تو دوستای صمیمی همیم؟...یادت اومد؟»
و با نگرانی کنارت نشست...
ا.ت: نه...من تورو نمی شناسم»
«من تهیونگم!»
ا.ت: من تورو نمیشناسم..
تهیونگ: ا.ت تو فراموشی گرفتی؟
بغض کرده بود!...و توهم ترسیده بودی
ا.ت: چ...چی؟...فراموشی؟
تهیونگ: ل..لطفا به...زمان قبل برگرد...
نتونست بغضشو نگهداره و با بدو بدو از اتاق خارج شد!
وضع اونو که دیدی ترس وحشتناکی بهت منتقل شد...
...
الان دوهفته از اون روز میگذره و تهیونگ رو یکم بیشتر شناخته بودی...هیچی از گذشته ای که داشتی یادت نمیاد و الان آها کسی که میشناسی و بهش اعتماد داری تهیونگه....تا اونجایی که از گذشته آن برات تعریف کرده بود؛ تو پارک ا.ت ۲۵ ساله دانشجو و بهترین دوست کیم تهیونگ بودی...تهیونگ بهت گفته بود که توی خونه مشترکی که زندگی میکردین ته صداش میزدی و وقتی درمورد پدر مادرت ازش پرسیدی گفت که اونا ۱۰ سال پیش یعنی زمان ۱۵ سالگی تو توی یه حادثه هوایی از دنیا رفته بودن...
...
گوشیتو برداشتی و روی مخاطبینت که تنها تهیونگ بود کلیک کردی و منتظر جوابش شدی...
ا.ت: سالام ته کجایی؟
تهیونگ: سلام دانشگاهم چطور؟
ا.ت: تا نیم ساعت دیگه باید برای فیزیو تراپی مغزم برم...یکم استرس دارم میشه دوکبوکی برام بگیری؟
تهیونگ: آهوم حتما تا چند دقیقه دیگه پیشتم...
چند دقیقه بعد ته با بسته داغی از دوکبوکی اومد
تهیونگ: چطوره؟
لبخندی زدی و گفتی...
ا.ت: وقتی تو برام دوکبوکی بخری خوشمزه تر میشه...
(عکس دوکبوکی ها اسلاید بعدی هست)
۶۴.۴k
۰۴ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.