داستان من قسمت پنجم
#داستان_من قسمت پنجم
[شیرایشی]
حالم بهم خورد...این هندی بازی که یاسو و میکا وسط این هیروویری انجام می دادن.....یاسو....بیش از حد خودشو به اون خون آشام نزدیک کرده....اگه بفهمه یاسو کیه.....
_یاسو....
یاسو_ هوم؟
شیرایشی_ دیگه بسه
یو_ هم.....انگار ترسیدی یاسو...مشکلی نی
شینوا_ ما همه خوبیم
میتسوبا_ اوهوم میبینی که راه میریم حرف میزنیم تنها کسی که پهن شده رانندس
کیمیزوکی_ لعنتی....چقدم سنگینه
یاسو_ اها..... شرمنده داد زدم خودم نبودم....شرمنده میکا
میکا_ مشکلی نی....فقط دیگه جیغ نکش خیلی رو موخه
یاسو_ تو هم وقت گیراوردی
شیرایشی_ یاسو
یاسو_ ها چی میگی ؟
شیرایشی_ با من بیا کارت دارم
یاسو_ چی؟....چه کاری....
شیرایشی_ بیا میفهمی....
دستشو گرفتم با خودم کشون کشون بردمش یه جایی که کسی صدامونو نشنوه.....وقتی یه جایه مطمئن پیدا کردم کوبوندمش به درخت
یاسو_ هوی درد گرفت....
شیرایشی_ یاسو......
یاسو_ چته هی یاسو یاسو میکنی
به نظر هیچی یادش نمیومد اون واکسنی که فیرید لعنتی زد خیلی قوی بود گفت فوقش تا لحظه ای که بیوفتیم حافظش درست میشه ولی هنوزم که هنوزه چیزی یادش نمیاد
شیرایشی_ داری ادا در میاری یا واقعا چیزی یادت نمیاد؟
یاسو_ چی؟....چیرو یادم نمیاد؟
شیرایشی_ پس واقعا یادت نمیاد
یاسو_ هوی...دیگه کم کم دارم نگران میشم
شیرایشی_ سر دردت.....هنوز سر درد داری؟
یاسو_ عه....نه وقتی میکا بغلم کرد خوب شد
لعنتی فرید گفته بود برگشت حافظه از سردرد شروع میشه ولی اون میکا خرابش کرد.....باید همه چیرو می گفتم....تا الان همه چی طبق نقشه پیش رفته بود.....فقط یاسو.....یاسوشی.....خود اصلیشو فراموش کرده....همه چیرو می گم.....بقیش با فریده
شیرایشی_ میخوای بدونی کی هستی؟
یاسو_ م.....من....من اصلا نمی فهمم چی میگی
شیرایشی_ خب.....تو...یه دورگه ای.....ملکه گرگینه ها
یاسو_ ها؟....دورگه؟....گرگینه؟......ملکه؟
شروع به خندیدن کرد....حرف خنده داری زدم؟.....
یاسو_برو بابا....وسط این هیروویری این شوخی ها چیه.....حال داری ها
خب من که از اون واکسن نزدم....باید چیزی که هستم میشدم....چشمامو بستم.....از تمام قدرتم استفاده کردم تا چشمام حالت صورتم و دندونام....مثل یه گرگ واقعی شه....وقتی حس کردم چیزی که میخواستم شدم....چشمامو باز کردم....یاسو با چشمایه از حدقه بیرون زده بهم نگاه میکرد....حالا مطمعنم باورش میشد
شیرایشی_ چیزی که من هستم همون چیزیه که تو هستی.....اینا این مدرسه این بچه ها سقوط از پرتگاه.....همه و همه اینا یه نقشه بود تا بتونیم صلاح سراف رو به چنگ بیاریم....فرید_ساما این نقشه رو کشیده بود تنها راه استفاده از ملکه گرگینه ها بود....خودت داوطلب شدی....منم باهات اومدم.....یکم دیگه سربازها میان میبرمت قصر....اونجا کلی کار هست که باید انجام بدی.....اول.....ازدواج با فرید_ساما اگه پادشاه خون آشام ها و ملکه گرگینه ها باهم ازدواج کنیم تبدیل به قوی ترین قوم جهان میشیم.....ولی.....حافظت....
یاسو_ ا.....این.....تو....تو.......م....من......یع....یعنی....چ.....چی
شکه شده بود رفتم جلو که دستشو بگیرم که یهو صدایه جیغ بچه هارو شنیدم یاسو بدو بدو رفت پیشه شون.....وقتی رسیدیم سربازا رسیده بودن و بچه هارو دستگیر کرده بودن یاسو میخواست بره سمتشون که سربازا نزاشتن دستشو گرفتم و دست راستمو دور شکمش حلقه کردم تا نتونه کاری کنه خیلی دستو پا زد.....فیرید....اومد
فیرید_ ها....سلام ملکه من
یاسو_ خفه شو تو کی هستی؟
فرید_ هم....هنوز حافظت برنگشته؟.....اوه......میکا...خیلی وقته ندیده بودمت
میکا_ ت....تو
یاسو_ گمشین ولم کن شیرایشی
فرید_ خب......میریم قصر همه چیو درست میکنیم
یاسو رو محکم گرفتم با خودم بردم.....میکا خیلی بد نگاهمون میکرد.....بقیه هم همینطور.......یاسوشی......خوب میشه
ادامه دارد.....
[شیرایشی]
حالم بهم خورد...این هندی بازی که یاسو و میکا وسط این هیروویری انجام می دادن.....یاسو....بیش از حد خودشو به اون خون آشام نزدیک کرده....اگه بفهمه یاسو کیه.....
_یاسو....
یاسو_ هوم؟
شیرایشی_ دیگه بسه
یو_ هم.....انگار ترسیدی یاسو...مشکلی نی
شینوا_ ما همه خوبیم
میتسوبا_ اوهوم میبینی که راه میریم حرف میزنیم تنها کسی که پهن شده رانندس
کیمیزوکی_ لعنتی....چقدم سنگینه
یاسو_ اها..... شرمنده داد زدم خودم نبودم....شرمنده میکا
میکا_ مشکلی نی....فقط دیگه جیغ نکش خیلی رو موخه
یاسو_ تو هم وقت گیراوردی
شیرایشی_ یاسو
یاسو_ ها چی میگی ؟
شیرایشی_ با من بیا کارت دارم
یاسو_ چی؟....چه کاری....
شیرایشی_ بیا میفهمی....
دستشو گرفتم با خودم کشون کشون بردمش یه جایی که کسی صدامونو نشنوه.....وقتی یه جایه مطمئن پیدا کردم کوبوندمش به درخت
یاسو_ هوی درد گرفت....
شیرایشی_ یاسو......
یاسو_ چته هی یاسو یاسو میکنی
به نظر هیچی یادش نمیومد اون واکسنی که فیرید لعنتی زد خیلی قوی بود گفت فوقش تا لحظه ای که بیوفتیم حافظش درست میشه ولی هنوزم که هنوزه چیزی یادش نمیاد
شیرایشی_ داری ادا در میاری یا واقعا چیزی یادت نمیاد؟
یاسو_ چی؟....چیرو یادم نمیاد؟
شیرایشی_ پس واقعا یادت نمیاد
یاسو_ هوی...دیگه کم کم دارم نگران میشم
شیرایشی_ سر دردت.....هنوز سر درد داری؟
یاسو_ عه....نه وقتی میکا بغلم کرد خوب شد
لعنتی فرید گفته بود برگشت حافظه از سردرد شروع میشه ولی اون میکا خرابش کرد.....باید همه چیرو می گفتم....تا الان همه چی طبق نقشه پیش رفته بود.....فقط یاسو.....یاسوشی.....خود اصلیشو فراموش کرده....همه چیرو می گم.....بقیش با فریده
شیرایشی_ میخوای بدونی کی هستی؟
یاسو_ م.....من....من اصلا نمی فهمم چی میگی
شیرایشی_ خب.....تو...یه دورگه ای.....ملکه گرگینه ها
یاسو_ ها؟....دورگه؟....گرگینه؟......ملکه؟
شروع به خندیدن کرد....حرف خنده داری زدم؟.....
یاسو_برو بابا....وسط این هیروویری این شوخی ها چیه.....حال داری ها
خب من که از اون واکسن نزدم....باید چیزی که هستم میشدم....چشمامو بستم.....از تمام قدرتم استفاده کردم تا چشمام حالت صورتم و دندونام....مثل یه گرگ واقعی شه....وقتی حس کردم چیزی که میخواستم شدم....چشمامو باز کردم....یاسو با چشمایه از حدقه بیرون زده بهم نگاه میکرد....حالا مطمعنم باورش میشد
شیرایشی_ چیزی که من هستم همون چیزیه که تو هستی.....اینا این مدرسه این بچه ها سقوط از پرتگاه.....همه و همه اینا یه نقشه بود تا بتونیم صلاح سراف رو به چنگ بیاریم....فرید_ساما این نقشه رو کشیده بود تنها راه استفاده از ملکه گرگینه ها بود....خودت داوطلب شدی....منم باهات اومدم.....یکم دیگه سربازها میان میبرمت قصر....اونجا کلی کار هست که باید انجام بدی.....اول.....ازدواج با فرید_ساما اگه پادشاه خون آشام ها و ملکه گرگینه ها باهم ازدواج کنیم تبدیل به قوی ترین قوم جهان میشیم.....ولی.....حافظت....
یاسو_ ا.....این.....تو....تو.......م....من......یع....یعنی....چ.....چی
شکه شده بود رفتم جلو که دستشو بگیرم که یهو صدایه جیغ بچه هارو شنیدم یاسو بدو بدو رفت پیشه شون.....وقتی رسیدیم سربازا رسیده بودن و بچه هارو دستگیر کرده بودن یاسو میخواست بره سمتشون که سربازا نزاشتن دستشو گرفتم و دست راستمو دور شکمش حلقه کردم تا نتونه کاری کنه خیلی دستو پا زد.....فیرید....اومد
فیرید_ ها....سلام ملکه من
یاسو_ خفه شو تو کی هستی؟
فرید_ هم....هنوز حافظت برنگشته؟.....اوه......میکا...خیلی وقته ندیده بودمت
میکا_ ت....تو
یاسو_ گمشین ولم کن شیرایشی
فرید_ خب......میریم قصر همه چیو درست میکنیم
یاسو رو محکم گرفتم با خودم بردم.....میکا خیلی بد نگاهمون میکرد.....بقیه هم همینطور.......یاسوشی......خوب میشه
ادامه دارد.....
۱۴.۳k
۱۲ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.