داستان من قسمت شیشم
#داستان_من قسمت شیشم
[شیرایشی]
حداقل 2 ساعت از زمانی که رسیده بودیم قصر گذشته بود....یاسوشی....رو تختی که همیشه مینشست نشسته بود و به یه گوشه خیره شده بود....چیزی نمی گفت....اون قبلا یه آدم پرحرف بود و همیشه دوست گرگ موردعلاقش...یوکی رو نوازش کنه ولی اینبار خیلی سرد باهاش برخورد کرد یوکی سرشو رو پاهایه یاسو گذاشته بود ولی یاسو هیچ توجهی بهش نمی کرد.....تقریبا نیمی از حافظش برگشته بود.....ولی هنوز نمی پذیرفت....خود واقعیش رو....پاهاشو بلند کرد و زانو هاشو بغل گرفت....انگار میخواست بزنه زیر گریه....
یاسو_ میکا.....
شیرایشی_ بله؟....
یاسو_میکا.....یو....شینوا....کیمیزوکی...میتسوبا....یویچی....الان...دیگه از من متنفرن....چی شد؟....من از اون دانش آموز معمولی....تبدیل شدم به ملکه گرگینه ها.....یه دورگه؟
شیرایشی_ همه اینا یه نقش____
یاسو_ میدونم....همه اینا یه نقشه بود
شیرایشی_ پس...چرا میپرسین؟
چیزی نگفت دوباره به یه گوشه خیره شد....بعد از 10 دقیقه پاشد....موندم چیکار میخواست بکنه؟
شیرایشی_ کجا میرین؟
یاسو_ میشه لطفا منو ببری جایی که میکا و بقیه هستن...
شیرایشی_ بله میتونم ولی....
یاسو_ لطفا
نگاه مظلومانش کمرمو خم کرد....قبول کردم...ولی اونا جایه خوبی نبودن....احتمالا تو سیاه چاه بودن با دستایه بسته و بدن هایه زخمی....کلی پله رو پایین رفتیم لباس یاسو مناسب این کار نبود....خیلی تابلو بود که ملکس.... ولی انگار براش مهم نبود.....خیلی طول نکشید که رسیدیم....زندان هایه اول دوم تا پنجم کسایه دیگه بودن بعد جوخه شینوا....یاسو کمی راه رفت که به زندان اونا رسید....صحنه جالبی نبود....از درد مینالیدن و میشه از چهرشون فهمید که دارن درد میکشن....میکا هم به یه گوشه خیره شده بود و سکوت کرده بود سربازایه اونجا سربه سر اونا میزاشتن و مسخرشون می کردن یاسو هم یه گوشه خشکش زده بود و فقط تماشا می کرد.....قبلا....از اینجور صحنه ها لذت میبرد....
[شیرایشی]
حداقل 2 ساعت از زمانی که رسیده بودیم قصر گذشته بود....یاسوشی....رو تختی که همیشه مینشست نشسته بود و به یه گوشه خیره شده بود....چیزی نمی گفت....اون قبلا یه آدم پرحرف بود و همیشه دوست گرگ موردعلاقش...یوکی رو نوازش کنه ولی اینبار خیلی سرد باهاش برخورد کرد یوکی سرشو رو پاهایه یاسو گذاشته بود ولی یاسو هیچ توجهی بهش نمی کرد.....تقریبا نیمی از حافظش برگشته بود.....ولی هنوز نمی پذیرفت....خود واقعیش رو....پاهاشو بلند کرد و زانو هاشو بغل گرفت....انگار میخواست بزنه زیر گریه....
یاسو_ میکا.....
شیرایشی_ بله؟....
یاسو_میکا.....یو....شینوا....کیمیزوکی...میتسوبا....یویچی....الان...دیگه از من متنفرن....چی شد؟....من از اون دانش آموز معمولی....تبدیل شدم به ملکه گرگینه ها.....یه دورگه؟
شیرایشی_ همه اینا یه نقش____
یاسو_ میدونم....همه اینا یه نقشه بود
شیرایشی_ پس...چرا میپرسین؟
چیزی نگفت دوباره به یه گوشه خیره شد....بعد از 10 دقیقه پاشد....موندم چیکار میخواست بکنه؟
شیرایشی_ کجا میرین؟
یاسو_ میشه لطفا منو ببری جایی که میکا و بقیه هستن...
شیرایشی_ بله میتونم ولی....
یاسو_ لطفا
نگاه مظلومانش کمرمو خم کرد....قبول کردم...ولی اونا جایه خوبی نبودن....احتمالا تو سیاه چاه بودن با دستایه بسته و بدن هایه زخمی....کلی پله رو پایین رفتیم لباس یاسو مناسب این کار نبود....خیلی تابلو بود که ملکس.... ولی انگار براش مهم نبود.....خیلی طول نکشید که رسیدیم....زندان هایه اول دوم تا پنجم کسایه دیگه بودن بعد جوخه شینوا....یاسو کمی راه رفت که به زندان اونا رسید....صحنه جالبی نبود....از درد مینالیدن و میشه از چهرشون فهمید که دارن درد میکشن....میکا هم به یه گوشه خیره شده بود و سکوت کرده بود سربازایه اونجا سربه سر اونا میزاشتن و مسخرشون می کردن یاسو هم یه گوشه خشکش زده بود و فقط تماشا می کرد.....قبلا....از اینجور صحنه ها لذت میبرد....
۹.۸k
۱۳ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.