هیونجین نگاهشو به زمین دوخته بود
هیونجین نگاهشو به زمین دوخته بود
«وقتی اون حرفارو زدی، حس کردم دیگه برات کافی نیستم، فلیکس...فکر میکردم شدی مثل آدمای دیگه ای که بهشون کمک میکردم تا حالشون خوب بشه اما بعدش فقط ازم سو استفاده میکردن من دوستت داشتم لی فلیکس خیلی دوستت داشتم و هنوزم دارم نمیتونم از فکر کردن بهت دست بردارم تو همه چیز منی همه چیز
همون لحظه، صدای ذهن فلیکس پر شد از خاطرهای که مثل خنجر، هنوز ته قلبش بود—۱۷ سپتامبر ۲۰۲۳.
خونه ساکت نبود، ولی آروم هم نبود. بوی رنگ روغن توی هوا پخش بود و بومهای نقاشی بینظم روی زمین ولو بودن. فلیکس کلید انداخت و وارد شد. کفشهاشو هنوز کامل درنیاورده بود که فریاد زد:
«هیون، چند وقته خونه به این وضعه؟
میدونم شغلتو از دست دادی، اما این دلیل نمیشه تا ظهر بخوابی و هیچ کاری نکنی...
من تا دیروقت دارم جون میکنم
حداقل یه ذره کمک کن!
لحنش نه خشن، نه فریاد—اما پر از خستگی بود. از اون خستگیهایی که سالها تلنبار شده و بالاخره سر ریز میکنه.
و هیونجین؟ ساکت موند. یه لحظه فقط نگاهش کرد،
_من همون کسیم که وقتی تو آشفته ترین حال بودی نجاتت داد نکنه یادت رفته؟"
این بار هیونجین هم ترکید و نتونست جلوی خودش رو بگیره
و فلیکس هم بیش از حد بحث رو ادامه داد
برگشت به حال. همون پارک. همون نیمکت.
فلیکس با صدایی بغضدار گفت:
«یادمه، هیون. یادمه که کی نجاتم داد. من فقط... خسته بودم. از زندگی. از همهچی. نه از تو ،فقط میخواستم کمکم کنی نه اینکه بزاری و بری و حالمو بدتر کنی
با وجود اینکه خسته بودم اما وقتی میدیدمت خستگیم از بین میرفت و خوشحال میشدم دیگه برام اهمیتی نداشت چه اتفاقاتی افتاد فقط میخواستم توییم باشی و باهات وقت بگذرونم
هیونجین آروم سرشو تکون داد.
_ولی اون حرفا...اون حرفا بیش از قلبم رو تیکه تیکه کرد شاید نمیفهمیدی و حواست نبود اما تمام سعیم رو داشت تا خوشحالت کنم
بعد از حرف هیونجین هردوشون ساکت شده بودند و به حرف ها،اتفاقات و مدتی که کنار هم نبودن فکر میکردن
_ازت معذرت میخوام هیون واقعا متاسفم اما این دفعه قول میدم هر چقدر که تو ازم محافظت میکنی همونقدر هم من ازت محافظت کنم
هیونجین دستای پسرک رو محکم تر از قبل توی دستاش فشار داد و بقلش کرد
چند ماه بعد
هیونجین و فلیکس دیگه باهم قرار نمیذاشتن...اونا ازدواج کرده بودن،هم دیگه رو خوب میفهمیدن،فلیکس دیگه تا دیر وقت کار نمیکرد
حالا دیگه باهم یه کافه کوچیک رو اداره میکردند و بیشترین وقت رو باهم میگذراندند،هرچند بعضی وقتا دعواشون میشد اما هر دوشون بلد بودن چجوری اون یکی رو آروم کنه و مثل قبل بشن
پایان.
«وقتی اون حرفارو زدی، حس کردم دیگه برات کافی نیستم، فلیکس...فکر میکردم شدی مثل آدمای دیگه ای که بهشون کمک میکردم تا حالشون خوب بشه اما بعدش فقط ازم سو استفاده میکردن من دوستت داشتم لی فلیکس خیلی دوستت داشتم و هنوزم دارم نمیتونم از فکر کردن بهت دست بردارم تو همه چیز منی همه چیز
همون لحظه، صدای ذهن فلیکس پر شد از خاطرهای که مثل خنجر، هنوز ته قلبش بود—۱۷ سپتامبر ۲۰۲۳.
خونه ساکت نبود، ولی آروم هم نبود. بوی رنگ روغن توی هوا پخش بود و بومهای نقاشی بینظم روی زمین ولو بودن. فلیکس کلید انداخت و وارد شد. کفشهاشو هنوز کامل درنیاورده بود که فریاد زد:
«هیون، چند وقته خونه به این وضعه؟
میدونم شغلتو از دست دادی، اما این دلیل نمیشه تا ظهر بخوابی و هیچ کاری نکنی...
من تا دیروقت دارم جون میکنم
حداقل یه ذره کمک کن!
لحنش نه خشن، نه فریاد—اما پر از خستگی بود. از اون خستگیهایی که سالها تلنبار شده و بالاخره سر ریز میکنه.
و هیونجین؟ ساکت موند. یه لحظه فقط نگاهش کرد،
_من همون کسیم که وقتی تو آشفته ترین حال بودی نجاتت داد نکنه یادت رفته؟"
این بار هیونجین هم ترکید و نتونست جلوی خودش رو بگیره
و فلیکس هم بیش از حد بحث رو ادامه داد
برگشت به حال. همون پارک. همون نیمکت.
فلیکس با صدایی بغضدار گفت:
«یادمه، هیون. یادمه که کی نجاتم داد. من فقط... خسته بودم. از زندگی. از همهچی. نه از تو ،فقط میخواستم کمکم کنی نه اینکه بزاری و بری و حالمو بدتر کنی
با وجود اینکه خسته بودم اما وقتی میدیدمت خستگیم از بین میرفت و خوشحال میشدم دیگه برام اهمیتی نداشت چه اتفاقاتی افتاد فقط میخواستم توییم باشی و باهات وقت بگذرونم
هیونجین آروم سرشو تکون داد.
_ولی اون حرفا...اون حرفا بیش از قلبم رو تیکه تیکه کرد شاید نمیفهمیدی و حواست نبود اما تمام سعیم رو داشت تا خوشحالت کنم
بعد از حرف هیونجین هردوشون ساکت شده بودند و به حرف ها،اتفاقات و مدتی که کنار هم نبودن فکر میکردن
_ازت معذرت میخوام هیون واقعا متاسفم اما این دفعه قول میدم هر چقدر که تو ازم محافظت میکنی همونقدر هم من ازت محافظت کنم
هیونجین دستای پسرک رو محکم تر از قبل توی دستاش فشار داد و بقلش کرد
چند ماه بعد
هیونجین و فلیکس دیگه باهم قرار نمیذاشتن...اونا ازدواج کرده بودن،هم دیگه رو خوب میفهمیدن،فلیکس دیگه تا دیر وقت کار نمیکرد
حالا دیگه باهم یه کافه کوچیک رو اداره میکردند و بیشترین وقت رو باهم میگذراندند،هرچند بعضی وقتا دعواشون میشد اما هر دوشون بلد بودن چجوری اون یکی رو آروم کنه و مثل قبل بشن
پایان.
- ۱۵.۷k
- ۰۵ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط