دو سال بعد

دو سال بعد
فلیکس هنوزم تغییر نکرده بود گوشه گیر و ساکت
یه تیکه گوشت که هنوزم جرقه ی کوچیکی از امید توی قلبش بود تا دوباره بتونه اونو ببینه
صدای پیام گوشیش باعث شد از افکار پیچیده اش بیرون بیاد
با خودش فکر می‌کرد شاید ایناهم مثل بقیه پیاما...از دوستاش پدر و مادرش و بعضی وقتا هم تبلیغات بدرد نخور
اما حسی بهش میگفت که این بار هیونجینه
با باز کردن صفحه گوشی و دیدن اسم هیونجین قلبش کوچیکش به تپش افتاد
_همون پارک همیشگی؟
با همون وضعیت شلخته لباس و موهاش فقط به سمت پارک دویید

چیزی که میدید رو باور نمی‌کرد...هیونجین بود همونجایی که اولین بار همدیگه رو دیده بودن اما نه مثل قبل...نه با لبخند مطمئن و چشم های پر از شیطنت بلکه با نگاهی که سال ها بغض تو خودش جمع کرده بود
"از نگاه هیونجین
به چشمای پر از ستاره اش نگاه کردم
احساس کردم چیزی جز چشم های زیباش وجود نداره
آروم به سمتش رفتم و به آغوشم کشیدنش
صدای قلب کوچیک و مهربونش
همه چیز...همه چیز درباره ی اون خاص بود
_خیلی دلتنگت بودم فلیکس
میخواست حرفی بزنه اما نذاشتم و فقط بوسه ای روی لب های نرم و شیرینش گذاشتم
_چرا رفتی هیونجین؟چرا هیچ‌وقت وقت چیزی نگفتی؟
_متاسفم فلیکس واقعا متاسفم اما من فکر می‌کردم برات کافی نیستم حرفایی که اون شب گفتی همین مکان....دستای کوچیکش رو گرفتم و به سمت نیمکت بردمش


حوصله داشته باشم بقیشم میزارم امروز
دیدگاه ها (۳)

هیونجین نگاهشو به زمین دوخته بود «وقتی اون حرفارو زدی، حس ک...

این فیکشن ۶ پارتی که خوندید کاملا نوشته های ذهنم بود و چیزای...

سه ماه از رفتنش گذشته بود. فلیکس دیگه تقویم رو نگاه نمی‌کرد....

۱۸ سپتامبر ۲۰۲۳با صدای گوشیم از خواب بلند شدم...دوباره خواب ...

ریالیتی شو

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط