سه ماه از رفتنش گذشته بود فلیکس دیگه تقویم رو نگاه نمیک
سه ماه از رفتنش گذشته بود. فلیکس دیگه تقویم رو نگاه نمیکرد. برایش فرقی نداشت چندشنبهست یا چه فصلیه. پردهها همیشه کشیده بودن، نور آفتاب مدتها بود که به اتاق راهی نداشت. از خونه بیرون نمیرفت، غذا خوردن براش معنایی نداشت. گاهی با یه لیوان آب خودش رو زنده نگه میداشت نه از روی میل، فقط چون بدنش هنوز تسلیم نشده بود.
تنها چیزی که براش مونده بود، وسایل هیونجین بود. تیشرتی که همیشه موقع نقاشی میپوشید، هنوز روی پشتی صندلی افتاده بود. قلمموهاش، بوی قهوهی تلخش، دفتر طراحیای که آخرین برگش نصفه مونده بود... فلیکس ساعتها خیره به همینها مینشست. گاهی دستش رو روی جای لبهای هیونجین روی لیوان میذاشت، انگار بتونه از گرماش چیزی بفهمه—چیزی، هرچند کوچیک، که بگه هنوز هست.
هر شب، همونطور که کنار تختشون مینشست، اشکهاش بیصدا سرازیر میشدن. نه برای اینکه گریه کنه، برای اینکه نمیتونست جلوی خودش رو بگیره. توی ذهنش صداش هنوز زنده بود.
«فلیکس؟ هنوز بیداری؟
اما حالا، اون صدا فقط توی خیال میاومد… و هیچوقت جواب نمیداد.
فلیکس همانجا کنار تخت، زانوش را بغل گرفت. رد اشک روی گونهاش خشک نشده بود و لبهاش بیحرکت بودن، اما چشمهاش هنوز دنبال نشونهای میگشتن. نور کمرنگ غروب از لابهلای پردهی سنگین رد میشد و سایهی تابلوی نقاشی هیونجین روی دیوار کشیده شده بود—انگار خودِ او ایستاده باشد.
یه لحظه احساس کرد صدای قدمهای آرامی از راهرو میآد. نفسش حبس شد. گوش داد... ولی فقط صدای تهموندهی باد بود که با پنجرهی نیمهباز بازی میکرد.
همونطور که آروم سرش رو به دیوار تکیه داد، انگشتاش ناخودآگاه سمت گوشی کشیده شد. صفحه رو روشن کرد، هیچ پیامی نبود. یه نفس عمیق کشید، چشمهاشو بست، و زمزمه کرد:
_«اگه داری نگام میکنی... فقط یه نشونه بده... هرچی… فقط بدونم که هنوز برام یه جایی هستی.»_
اما فقط سکوت جواب داد—اون سکوت سنگینی که شونههاش رو پایین میکشید و اشکهاش رو دوباره به راه مینداخت.
تنها چیزی که براش مونده بود، وسایل هیونجین بود. تیشرتی که همیشه موقع نقاشی میپوشید، هنوز روی پشتی صندلی افتاده بود. قلمموهاش، بوی قهوهی تلخش، دفتر طراحیای که آخرین برگش نصفه مونده بود... فلیکس ساعتها خیره به همینها مینشست. گاهی دستش رو روی جای لبهای هیونجین روی لیوان میذاشت، انگار بتونه از گرماش چیزی بفهمه—چیزی، هرچند کوچیک، که بگه هنوز هست.
هر شب، همونطور که کنار تختشون مینشست، اشکهاش بیصدا سرازیر میشدن. نه برای اینکه گریه کنه، برای اینکه نمیتونست جلوی خودش رو بگیره. توی ذهنش صداش هنوز زنده بود.
«فلیکس؟ هنوز بیداری؟
اما حالا، اون صدا فقط توی خیال میاومد… و هیچوقت جواب نمیداد.
فلیکس همانجا کنار تخت، زانوش را بغل گرفت. رد اشک روی گونهاش خشک نشده بود و لبهاش بیحرکت بودن، اما چشمهاش هنوز دنبال نشونهای میگشتن. نور کمرنگ غروب از لابهلای پردهی سنگین رد میشد و سایهی تابلوی نقاشی هیونجین روی دیوار کشیده شده بود—انگار خودِ او ایستاده باشد.
یه لحظه احساس کرد صدای قدمهای آرامی از راهرو میآد. نفسش حبس شد. گوش داد... ولی فقط صدای تهموندهی باد بود که با پنجرهی نیمهباز بازی میکرد.
همونطور که آروم سرش رو به دیوار تکیه داد، انگشتاش ناخودآگاه سمت گوشی کشیده شد. صفحه رو روشن کرد، هیچ پیامی نبود. یه نفس عمیق کشید، چشمهاشو بست، و زمزمه کرد:
_«اگه داری نگام میکنی... فقط یه نشونه بده... هرچی… فقط بدونم که هنوز برام یه جایی هستی.»_
اما فقط سکوت جواب داد—اون سکوت سنگینی که شونههاش رو پایین میکشید و اشکهاش رو دوباره به راه مینداخت.
- ۱۴.۱k
- ۰۴ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط