عشق جاودان
عشق جاودان
پارت ۱۳۵
در لحظهای کوتاه، اتفاقی که ذهن چویا نمیخواست باور کنه رخ داد.
شخصیت دوم، با هدف «حفظ خانواده» که خودش هم عمیقاً بهش باور داشت، کنترل حرکتها را بر عهده گرفت. نتیجه، قاتلانه اما از دید روانشناسی، محافظتگرانه بود.
وقتی شویا دوباره عقب نشست و چویا اصلی به خودش اومد، صحنهای هولناک جلوی چشمانش بود
پدر و مادر روی زمین افتاده بودند، خون همه جا پخش شده بود. دستها و لباسهای چویا خونی بودند.
چویا : نه… من نبودم… من… من نمیخواستم
"من بودم… من همیشه مراقبتم…"
چویا مات و مبهوت روی زمین نشست،
نمیدانست چه اتفاقی افتاده.
این اولین بار بود که شویا کنترل کامل را به دست گرفته بود، و ذهن بچه کوچکش هنوز نمیتوانست این خشونت را هضم کند.
*پایان فلش بک ، زمان حال* ویو چویا
پلکهایم رو بستم و اشکها روی گونههایم جاری شد.
مأمور مسن:این پرونده قدیمی است، اما اتفاق امروز شباهت زیادی دارد
چویا سرش را پایین انداخت و دستهایش را محکم روی زانوهاش فشرد. برای اولین بار حس کرد که کسی واقعاً میفهمد ذهنش چه آشوبی را تحمل کرده است.
مأمور مسن:روانشناس باید وارد ماجرا شود.
چویا نفس عمیقی کشید و کمی آرامتر شد. هنوز ترس و شوک وجود داشت، اما حالا یک امید کوچک هم در ذهنش شکل گرفته بود شاید کسی بتواند به او کمک کند، و شاید، شخصیت دوم هم بتواند آرامش پیدا کند.
پارت ۱۳۵
در لحظهای کوتاه، اتفاقی که ذهن چویا نمیخواست باور کنه رخ داد.
شخصیت دوم، با هدف «حفظ خانواده» که خودش هم عمیقاً بهش باور داشت، کنترل حرکتها را بر عهده گرفت. نتیجه، قاتلانه اما از دید روانشناسی، محافظتگرانه بود.
وقتی شویا دوباره عقب نشست و چویا اصلی به خودش اومد، صحنهای هولناک جلوی چشمانش بود
پدر و مادر روی زمین افتاده بودند، خون همه جا پخش شده بود. دستها و لباسهای چویا خونی بودند.
چویا : نه… من نبودم… من… من نمیخواستم
"من بودم… من همیشه مراقبتم…"
چویا مات و مبهوت روی زمین نشست،
نمیدانست چه اتفاقی افتاده.
این اولین بار بود که شویا کنترل کامل را به دست گرفته بود، و ذهن بچه کوچکش هنوز نمیتوانست این خشونت را هضم کند.
*پایان فلش بک ، زمان حال* ویو چویا
پلکهایم رو بستم و اشکها روی گونههایم جاری شد.
مأمور مسن:این پرونده قدیمی است، اما اتفاق امروز شباهت زیادی دارد
چویا سرش را پایین انداخت و دستهایش را محکم روی زانوهاش فشرد. برای اولین بار حس کرد که کسی واقعاً میفهمد ذهنش چه آشوبی را تحمل کرده است.
مأمور مسن:روانشناس باید وارد ماجرا شود.
چویا نفس عمیقی کشید و کمی آرامتر شد. هنوز ترس و شوک وجود داشت، اما حالا یک امید کوچک هم در ذهنش شکل گرفته بود شاید کسی بتواند به او کمک کند، و شاید، شخصیت دوم هم بتواند آرامش پیدا کند.
- ۱.۴k
- ۳۱ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط