در جست و جوی حقیقت(پارت ۱۴)
ادامه داستان:زمان حال:
صدای قطرات باران مانند صدای تبر زدن به درختی در دل جنگل به طرز بی رحمانه ای در گوش طنین انداز میشد.کت بلند سیاهش همراه با نشان نقره ای روی کتش به طرز زیبایی خودنمایی میکرد و اکنون همه اش در باران توفنده خیس شده بود. با چشم های شرابی تیره اش از بالای بلندی تپه ای بر تمامی اجساد و ساختمان مرده و ماشین های آمبولانس و پلیس که آژیرشان شنیده میشد نظارت میکرد. بوی باران با بوی بنزین ماشین ها امیخته شده بود و هنوز هم نتوانسته بود بوی زننده ی نیترات و گوگرد را از ذهنش پاک کند.
چهره اش مثل همیشه سرد هست و جدیت را میشود از چشمانش خواند. شدو در حالی که دست به سینه روی تپه ای که از خاک ساختمان درست شده بود ایستاده بود و به اجساد پلیس ها مینگریست . از چهره ی سردش معلوم نمیشد ولی از درون غوغایی داشت . راستش امروز تصمیم گرفته بود ریسک بزرگی کند و برای اولین بار در این چند سال خدمت گروه تازه کاران و کم سن هارا برعهده گرفت ... چون پیشنهاد داده بودند: پلیس ها از ابتدا باید در یک موقعیت واقعی با افرادی دارای مقام بالا به ماموریت بروند و گفته شده بود اینگونه از ابتدا آنها آماده میشوند. شدو گویا به تابلوی هنری ای نگاه می کرد که شیطان یا خود مرگ آن را خلق کرده است. در میان این باران شدید و بی رحم و صدای آژیر ماشین ها تنها و کاملا خیس بود تا اینکه دید سربازی که یکی از نجات یافدگان بود با عجله به سمت او می دوید. وقتی رسید نفس نفس می کرد و دست هایش را روی زانوش گذاشت و کمرش را خم کرد تا نفسی تازه کند . شدو با همان چهره ی سرد و حالت قبل رو به سرباز کرد و دست های خیسش را کنار کت سیاه بلندش اویزان کرد. سرباز چند نفس راحت کشید و بعد ایستاد و با هن هن گفت:رئیس...باید شما...یه چیزی رو ببینید.
شدو صورت خراش دیده اش را به نشانه مثبت تکان داد و با سرباز از بین ماشین های آمبولانس که نور قرمز و آبیشان چشم را به درد می اورد عبور میکند و در همین بین جسد های گروهش را میدید که یکی یکی در کفن های سفیدی گذاشته می شوند و گویا هر یک از انها در دستان خدا قرار می گرفتند.
شدو همانند یک فردی که گویا تمام عمرش را بین مرگ و میر گذرانده با چهره ی سرد و اندکی غمگینانه از کنار امبولانس ها رد میشد. ولی برای چند لحظه مکثی کرد و از فاصله ی نه چندان دور به تمامی امبولانس ها نگریست و مثل تمام مدت خنجر گناه را در دل خود میزد ولی احساساتش را در پشت نقاب سردش پنهان میکرد.
بعد از اینکه سرباز او را از میان ماشین آلات که بوی بنزینشان اکنون بیشتر زننده شده بود رد کرد جلوی جسد سرباز دختری ایستادند که...
این داستان ادامه دارد
نویسنده: نظر؟:)
صدای قطرات باران مانند صدای تبر زدن به درختی در دل جنگل به طرز بی رحمانه ای در گوش طنین انداز میشد.کت بلند سیاهش همراه با نشان نقره ای روی کتش به طرز زیبایی خودنمایی میکرد و اکنون همه اش در باران توفنده خیس شده بود. با چشم های شرابی تیره اش از بالای بلندی تپه ای بر تمامی اجساد و ساختمان مرده و ماشین های آمبولانس و پلیس که آژیرشان شنیده میشد نظارت میکرد. بوی باران با بوی بنزین ماشین ها امیخته شده بود و هنوز هم نتوانسته بود بوی زننده ی نیترات و گوگرد را از ذهنش پاک کند.
چهره اش مثل همیشه سرد هست و جدیت را میشود از چشمانش خواند. شدو در حالی که دست به سینه روی تپه ای که از خاک ساختمان درست شده بود ایستاده بود و به اجساد پلیس ها مینگریست . از چهره ی سردش معلوم نمیشد ولی از درون غوغایی داشت . راستش امروز تصمیم گرفته بود ریسک بزرگی کند و برای اولین بار در این چند سال خدمت گروه تازه کاران و کم سن هارا برعهده گرفت ... چون پیشنهاد داده بودند: پلیس ها از ابتدا باید در یک موقعیت واقعی با افرادی دارای مقام بالا به ماموریت بروند و گفته شده بود اینگونه از ابتدا آنها آماده میشوند. شدو گویا به تابلوی هنری ای نگاه می کرد که شیطان یا خود مرگ آن را خلق کرده است. در میان این باران شدید و بی رحم و صدای آژیر ماشین ها تنها و کاملا خیس بود تا اینکه دید سربازی که یکی از نجات یافدگان بود با عجله به سمت او می دوید. وقتی رسید نفس نفس می کرد و دست هایش را روی زانوش گذاشت و کمرش را خم کرد تا نفسی تازه کند . شدو با همان چهره ی سرد و حالت قبل رو به سرباز کرد و دست های خیسش را کنار کت سیاه بلندش اویزان کرد. سرباز چند نفس راحت کشید و بعد ایستاد و با هن هن گفت:رئیس...باید شما...یه چیزی رو ببینید.
شدو صورت خراش دیده اش را به نشانه مثبت تکان داد و با سرباز از بین ماشین های آمبولانس که نور قرمز و آبیشان چشم را به درد می اورد عبور میکند و در همین بین جسد های گروهش را میدید که یکی یکی در کفن های سفیدی گذاشته می شوند و گویا هر یک از انها در دستان خدا قرار می گرفتند.
شدو همانند یک فردی که گویا تمام عمرش را بین مرگ و میر گذرانده با چهره ی سرد و اندکی غمگینانه از کنار امبولانس ها رد میشد. ولی برای چند لحظه مکثی کرد و از فاصله ی نه چندان دور به تمامی امبولانس ها نگریست و مثل تمام مدت خنجر گناه را در دل خود میزد ولی احساساتش را در پشت نقاب سردش پنهان میکرد.
بعد از اینکه سرباز او را از میان ماشین آلات که بوی بنزینشان اکنون بیشتر زننده شده بود رد کرد جلوی جسد سرباز دختری ایستادند که...
این داستان ادامه دارد
نویسنده: نظر؟:)
- ۵.۸k
- ۳۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط