رمان پارت اول پرنیا عشق ابدی من
#رمان_پارت_اول #پرنیا #عشق_ابدی_من
مامان گفت دختر تو چرا اینقدر کارای عجیب میکنی
نمیتونی اروم زندگیتو بکنی
نشستم روبه روی مامان و گوجه های شسته شده رو کنارش گذاشتم و گفتم
مامان خوب گناه داره بچس
تقصیر اون نیست که تو اون خانواده به دنیا اومده
الانم که میگی دوتا داداش هاش زندانن بعدشم من مگه قراره شبانه روز اونجا باشم
میگم هفته ای دوسه روز اونم یکی دوساعت برم بهش یکم درس بدم
مامان نگاهی بهم کرد و گفت خودت به بابات بگو ولی نظر منو میخوای بشین کنکورت رو بخون
پریدم رو سر مامان و بوسش کردم و گفتم چشم کنکورم میخونم به دختره هم کمک میکنم مامان هم که بدش میاد اینحوری تند تند پشت سر هم بوسش کنم یکم جیغ جیغ کرد و غر زد که ظرف سالاد رو میریزی
همون شب دوتا چایی خوشگل ریختم و بردم واسه بابا که داشت تو دفترش حساب و کتابهاشو مینوشت
یکم که گذشت گفتم بابا چاییتو بخور سرد شد
بابا چشمی گفت و دفترشو بست و گفت به به چایی که سحر بیاره خیلی میچسبه
مامان که داشت ظرف میشست از تو اشپز خونه با اخم به بابا نگاه کرد که بابا گفت البته چایی مامان یه چیز دیگس
خندم گرفت از دست کارای بابا
تا بحث های فرعی پیش نیومده زود گفتم
بابا من میخوام یه کاری کنم
بابا گفت خیره انشالله چیکار
گفتم دیشب خونه اقا جون که بودیم مبینا (دختر عموم )گفت. یکی از همکلاسیاش درسش خیلی ضعیفه و میخوان از مدرسه اخراجش کنن.
بابا گفت خوووب
گفتم خوب نداره گناه داره من میخوام برم بهش درس بدم
بابا گفت خوبه برو
خوشحال اومدم پاشم برم تو اشپز خونه که بابا گفت حالا کی هست همکلاسی مبینا؟؟؟
گفتم غریبه نیست بابا منتظر نگام کرد
گفتم دختر علی
گفت کدوم علی
همون که دختر بزرگش عروس حاج محمده
اخم های بابا که تو هم رفت نگاهم رفت سمت اشپزخونه مامان اومد کنار بابا و گفت منم بهش گفتم خانواده درستی نیستن پسراش معتاد و دزدن و خدا میدونه دیگه چه جنایت ها که نکردن
بابا گفت نمیخواد بری مامانت راست میگه
حرصی گفتم عه مامان
مامان گفت حالا والا اینطور که من شنیدم دوتاشون تو زندانن
و از بابا پرسید تو خبر نداری
بابا گفت اره زندانن
و یکم مکث کرد و گفت جاشون همونجاست کل محل از دستشون در عذابن کلی دزدی کردن و ادم نمیشن
گفتم پس من با اجازتون میرم بهش درس بدم اون دختر گناهی نداره اگه از مدرسه اخراجش کنن سرنوشتش شاید بد تر از داداشهاش باشه
بابا یکم سکوت کرد و گفت باشه بابا ولی حواستو جمع کن این خانواده هیچیشون درست نیست اگه رفتی چایی میوه ای هرچی اوردن نمیخوری اینا حلال و حروم زندگیشون مشخص نیست
چشمی گفتم و خوشحال سینی و لیوان هارو بردم به اشپز خونه
مامان گفت دختر تو چرا اینقدر کارای عجیب میکنی
نمیتونی اروم زندگیتو بکنی
نشستم روبه روی مامان و گوجه های شسته شده رو کنارش گذاشتم و گفتم
مامان خوب گناه داره بچس
تقصیر اون نیست که تو اون خانواده به دنیا اومده
الانم که میگی دوتا داداش هاش زندانن بعدشم من مگه قراره شبانه روز اونجا باشم
میگم هفته ای دوسه روز اونم یکی دوساعت برم بهش یکم درس بدم
مامان نگاهی بهم کرد و گفت خودت به بابات بگو ولی نظر منو میخوای بشین کنکورت رو بخون
پریدم رو سر مامان و بوسش کردم و گفتم چشم کنکورم میخونم به دختره هم کمک میکنم مامان هم که بدش میاد اینحوری تند تند پشت سر هم بوسش کنم یکم جیغ جیغ کرد و غر زد که ظرف سالاد رو میریزی
همون شب دوتا چایی خوشگل ریختم و بردم واسه بابا که داشت تو دفترش حساب و کتابهاشو مینوشت
یکم که گذشت گفتم بابا چاییتو بخور سرد شد
بابا چشمی گفت و دفترشو بست و گفت به به چایی که سحر بیاره خیلی میچسبه
مامان که داشت ظرف میشست از تو اشپز خونه با اخم به بابا نگاه کرد که بابا گفت البته چایی مامان یه چیز دیگس
خندم گرفت از دست کارای بابا
تا بحث های فرعی پیش نیومده زود گفتم
بابا من میخوام یه کاری کنم
بابا گفت خیره انشالله چیکار
گفتم دیشب خونه اقا جون که بودیم مبینا (دختر عموم )گفت. یکی از همکلاسیاش درسش خیلی ضعیفه و میخوان از مدرسه اخراجش کنن.
بابا گفت خوووب
گفتم خوب نداره گناه داره من میخوام برم بهش درس بدم
بابا گفت خوبه برو
خوشحال اومدم پاشم برم تو اشپز خونه که بابا گفت حالا کی هست همکلاسی مبینا؟؟؟
گفتم غریبه نیست بابا منتظر نگام کرد
گفتم دختر علی
گفت کدوم علی
همون که دختر بزرگش عروس حاج محمده
اخم های بابا که تو هم رفت نگاهم رفت سمت اشپزخونه مامان اومد کنار بابا و گفت منم بهش گفتم خانواده درستی نیستن پسراش معتاد و دزدن و خدا میدونه دیگه چه جنایت ها که نکردن
بابا گفت نمیخواد بری مامانت راست میگه
حرصی گفتم عه مامان
مامان گفت حالا والا اینطور که من شنیدم دوتاشون تو زندانن
و از بابا پرسید تو خبر نداری
بابا گفت اره زندانن
و یکم مکث کرد و گفت جاشون همونجاست کل محل از دستشون در عذابن کلی دزدی کردن و ادم نمیشن
گفتم پس من با اجازتون میرم بهش درس بدم اون دختر گناهی نداره اگه از مدرسه اخراجش کنن سرنوشتش شاید بد تر از داداشهاش باشه
بابا یکم سکوت کرد و گفت باشه بابا ولی حواستو جمع کن این خانواده هیچیشون درست نیست اگه رفتی چایی میوه ای هرچی اوردن نمیخوری اینا حلال و حروم زندگیشون مشخص نیست
چشمی گفتم و خوشحال سینی و لیوان هارو بردم به اشپز خونه
۲۵.۶k
۱۲ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.