پرنیا پارت دوم به هر طرفندی بود مامان رو فرستادم شماره خو
#پرنیا_پارت_دوم به هر طرفندی بود مامان رو فرستادم شماره خونشون رو از همسایه ها پیدا کرد
تند تند شماره رو گرفتم ولی تلفنشون قطع بود
تا این که یه روز با مامان رفتیم دم خونشون
خانومه حسابی تعجب کرده بود از دیدن ما مامان گفت نمیخواستیم مزاحم بشیم تلفن کردیم ولی جواب ندادید
خانومه گفت تلفن قطع لطفا بفرمایین داخل دم در بده
انقدر تعارف کرد که مامان بیچاره قبول کرد و رفتیم داخل خونشون
یه حیاط بزرگ داشتن که نصفش باغچه بود و پر از درخت گردو و انجیر
یه موتور سیکلت کنار حیاط بود و یه در کوچیک که حدس زدم دستشویی باشه
خونشون کوچیک بود یه سالن مستطیلی که با یه پارچه که به عنوان پرده جلوی شیشه ها و در گرفته شده بود و دوتا فرش قرمز و یه میز کوچیک و یه تلویزیون روش پر شده بود یه اشپز خونه اپن و دوتا در کنار هم که احتمالا اتاق خواب ها بود
خونه انقدر خالی بود که دل ادم میگرفت
دختره از بین در یکی از اتاق ها یواشکی نگام میکرد
خانومه گفت خیر باشه شما تاحالا خونه من نیومدید چیزی شده
خدایی نکرده پسرام حرفشو خورد و بغض کرد
مامان گفت نه حج خانوم نگران نباشین خیره
خانومه اشکی که گوشه چشمش بود رو با گوشه روسریش پاک کرد و منتظر نگاه کرد
گفتم راستش خاله جان حانیه دختر شما
تا اسم حانیه رو اوردم برگشت و نگاه اتاق کرد و حانیه رفت داخل اتاق و در رو هم بست
ادامه دادم گفتم همکلاسیه مبینا دختر عموی منه نمیدونم میشناسیدش یا نه
از مبینا شنیدم وضعیت درسی حانیه زیاد خوب نیست
من میخوام اگه شما اجازه بدین هفته ای چند روز بیام اینحا به حانیه درس بدم
خانومه خوشحال شد یه نفس از سر اسودگی کشید و گفت خدا خیرت بده دخترم من خودمم نگران بودم معلم حانیه هر روز هی خبر میاره میگه یه کاری واسه درس دخترت بکن امتحانا نزدیکه و قبول نمیشه
گفتم نگران نباشین من کمکش میکنم انشالله قبول میشه
مامان هم گفت بله نگران نباشین خوب دیگه ما رفع زحمت کنیم
خانومه گفت عه بشینین یه چایی بیارم حد اقل مامان بلند شد و منم همراهش بلند شدم مامان گفت دستتون درد نکنه ما یکم عجله داریم دیگه سر راه اومدیم خبر بدیم بهتون
خانومه گفت اخه اینحوری زشته
گفتم نه خاله حالا من هی مزاحمتون میشم گفت نه دخترم مراحمی
نمیدونی چقدر خوشحالم کردی
بعد به مامان گفت دستت درد نکنه واقعا خیلی دخترتو خوب تربیت کردی مامان هم لبخند زد
شماره موبایلشو ازش گرفتم تا باهاش هماهنگ کنم واسه روزی که برم به حانیه درس بدم
یک ماه گذشت و من هر چند روز یکبار میرم و به اون حانیه که بخاطر درس ضعیفش میخواستن از مدرسه اخراجش کنن درس میدم. حانیه اولش از من غریبی میکرد روز اول که رفتم بهش درس بدم یه عروسک کوچیک خریدم و با خودم بردم
تند تند شماره رو گرفتم ولی تلفنشون قطع بود
تا این که یه روز با مامان رفتیم دم خونشون
خانومه حسابی تعجب کرده بود از دیدن ما مامان گفت نمیخواستیم مزاحم بشیم تلفن کردیم ولی جواب ندادید
خانومه گفت تلفن قطع لطفا بفرمایین داخل دم در بده
انقدر تعارف کرد که مامان بیچاره قبول کرد و رفتیم داخل خونشون
یه حیاط بزرگ داشتن که نصفش باغچه بود و پر از درخت گردو و انجیر
یه موتور سیکلت کنار حیاط بود و یه در کوچیک که حدس زدم دستشویی باشه
خونشون کوچیک بود یه سالن مستطیلی که با یه پارچه که به عنوان پرده جلوی شیشه ها و در گرفته شده بود و دوتا فرش قرمز و یه میز کوچیک و یه تلویزیون روش پر شده بود یه اشپز خونه اپن و دوتا در کنار هم که احتمالا اتاق خواب ها بود
خونه انقدر خالی بود که دل ادم میگرفت
دختره از بین در یکی از اتاق ها یواشکی نگام میکرد
خانومه گفت خیر باشه شما تاحالا خونه من نیومدید چیزی شده
خدایی نکرده پسرام حرفشو خورد و بغض کرد
مامان گفت نه حج خانوم نگران نباشین خیره
خانومه اشکی که گوشه چشمش بود رو با گوشه روسریش پاک کرد و منتظر نگاه کرد
گفتم راستش خاله جان حانیه دختر شما
تا اسم حانیه رو اوردم برگشت و نگاه اتاق کرد و حانیه رفت داخل اتاق و در رو هم بست
ادامه دادم گفتم همکلاسیه مبینا دختر عموی منه نمیدونم میشناسیدش یا نه
از مبینا شنیدم وضعیت درسی حانیه زیاد خوب نیست
من میخوام اگه شما اجازه بدین هفته ای چند روز بیام اینحا به حانیه درس بدم
خانومه خوشحال شد یه نفس از سر اسودگی کشید و گفت خدا خیرت بده دخترم من خودمم نگران بودم معلم حانیه هر روز هی خبر میاره میگه یه کاری واسه درس دخترت بکن امتحانا نزدیکه و قبول نمیشه
گفتم نگران نباشین من کمکش میکنم انشالله قبول میشه
مامان هم گفت بله نگران نباشین خوب دیگه ما رفع زحمت کنیم
خانومه گفت عه بشینین یه چایی بیارم حد اقل مامان بلند شد و منم همراهش بلند شدم مامان گفت دستتون درد نکنه ما یکم عجله داریم دیگه سر راه اومدیم خبر بدیم بهتون
خانومه گفت اخه اینحوری زشته
گفتم نه خاله حالا من هی مزاحمتون میشم گفت نه دخترم مراحمی
نمیدونی چقدر خوشحالم کردی
بعد به مامان گفت دستت درد نکنه واقعا خیلی دخترتو خوب تربیت کردی مامان هم لبخند زد
شماره موبایلشو ازش گرفتم تا باهاش هماهنگ کنم واسه روزی که برم به حانیه درس بدم
یک ماه گذشت و من هر چند روز یکبار میرم و به اون حانیه که بخاطر درس ضعیفش میخواستن از مدرسه اخراجش کنن درس میدم. حانیه اولش از من غریبی میکرد روز اول که رفتم بهش درس بدم یه عروسک کوچیک خریدم و با خودم بردم
۵.۸k
۱۲ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.