پرنیا رمان عشق ابدی من پارت سوم
#پرنیا #رمان #عشق_ابدی_من #پارت_سوم
کم کم یخش باهام اب شد
تا قبل از این ماجرا اون خانواده رو نمیشناختم
یعنی شناختم در حد حرفایی بود ک از اینطرف اونطرف میشنیدم که یا خبر دستگیری بود یا خبر دزدی
کلا هر دزدی تو محل میشد میگفتن کار پسرای علی
و من اصلا ندیده بودمشون البته دختره و مادرش رو تو مراسم های محرم دیده بودم
یه روز وقتی به حانیه استراحت دادم و خودم خواستم برم اب بخورم روی دیوار اشپزخونشون یه قاب عکس خانوادگی دیدم
دوتا پسر کوچیک 7 یا 8 ساله و یه دختر بزرگتر 10ساله و یه اقا و خانوم که اون خانوم مادر حانیه بود ک من بهش میگفتم خاله زهرا
یه زن چهل و چند ساله که انقدر تو زندگیش سختی کشیده بود که حسابی پیر شده بود تو عکس خیلی جوان تربود ادم شک میکرد این همون زن باشه
تو چشمای یکی از پسرا شیطنت کاملا مشخص بودکه چادر مادرش رو تو دستش گرفته بود و اون یکی با اخم به عکاس نگاه کرده بود
چهره اون مرد هم حسابی گویای این بود که اعتیاد داره عکس این اقا رو بین عکس های بابا زیاد دیده بودم
عکس تو حرم امام رضا بود
خاله زهرا اومد تو اشپزخونه و وقتی منو جلوی اون عکس دید لبخند زد و گفت خوش همون روزها که بچه ها کوچیک بودن
اومد کنارم و گفت اون پیرهن سبزه
پسر بزرگمه حسین
اون یکی سعیده کوچیکتره و خیلی به من وابسته است
یکم سکوت کرد و خیره به عکس گفت بمیرم واسه بچه هام و شروع کرد گریه کردن
حانیهبا صدای گریه مادرش از اتاق بیرون اومد و شونه مادرشو تو دستهای کوچیکش گرفت وبا بغض گفت مامانی گریه نکن
مادرش حانیه رو بغل کرد و گفت کاش مرده بودم این روزها رو نمیدیدم رفتم از اشپز خونه یه لیوان اب اوردم و به خاله زهرا دادم لیوان رو گرفت و گفت دستت درد نکنه دخترم خدا بهت خیر بده انشالله هرچی از خدا میخوای بهت بده
لبخند زدم و دست حانیه رو گرفتم و بردم تو اتاق سراغ درس و مشق هاش
یه روز که کارم با حانیه تموم شد مثل همیشه خداحافظی کردم و کفش هامو پوشیدم و رفتم دم در همین که در رو باز کردم یه پسر پشت در بود
پسر عموی حانیه بود
عکسشو قبلا از گوشی داداشم دیده بودم با امیر دوست صمیمی بود
ولی اسمشو نمیدونستم
از یهویی پشت در ظاهر شدنش جا خوردم اونم جا خورده بود از دیدن من بدون حرف کنار رفت و منم از خونه بیرون اومدم و رفتم خونه
کم کم یخش باهام اب شد
تا قبل از این ماجرا اون خانواده رو نمیشناختم
یعنی شناختم در حد حرفایی بود ک از اینطرف اونطرف میشنیدم که یا خبر دستگیری بود یا خبر دزدی
کلا هر دزدی تو محل میشد میگفتن کار پسرای علی
و من اصلا ندیده بودمشون البته دختره و مادرش رو تو مراسم های محرم دیده بودم
یه روز وقتی به حانیه استراحت دادم و خودم خواستم برم اب بخورم روی دیوار اشپزخونشون یه قاب عکس خانوادگی دیدم
دوتا پسر کوچیک 7 یا 8 ساله و یه دختر بزرگتر 10ساله و یه اقا و خانوم که اون خانوم مادر حانیه بود ک من بهش میگفتم خاله زهرا
یه زن چهل و چند ساله که انقدر تو زندگیش سختی کشیده بود که حسابی پیر شده بود تو عکس خیلی جوان تربود ادم شک میکرد این همون زن باشه
تو چشمای یکی از پسرا شیطنت کاملا مشخص بودکه چادر مادرش رو تو دستش گرفته بود و اون یکی با اخم به عکاس نگاه کرده بود
چهره اون مرد هم حسابی گویای این بود که اعتیاد داره عکس این اقا رو بین عکس های بابا زیاد دیده بودم
عکس تو حرم امام رضا بود
خاله زهرا اومد تو اشپزخونه و وقتی منو جلوی اون عکس دید لبخند زد و گفت خوش همون روزها که بچه ها کوچیک بودن
اومد کنارم و گفت اون پیرهن سبزه
پسر بزرگمه حسین
اون یکی سعیده کوچیکتره و خیلی به من وابسته است
یکم سکوت کرد و خیره به عکس گفت بمیرم واسه بچه هام و شروع کرد گریه کردن
حانیهبا صدای گریه مادرش از اتاق بیرون اومد و شونه مادرشو تو دستهای کوچیکش گرفت وبا بغض گفت مامانی گریه نکن
مادرش حانیه رو بغل کرد و گفت کاش مرده بودم این روزها رو نمیدیدم رفتم از اشپز خونه یه لیوان اب اوردم و به خاله زهرا دادم لیوان رو گرفت و گفت دستت درد نکنه دخترم خدا بهت خیر بده انشالله هرچی از خدا میخوای بهت بده
لبخند زدم و دست حانیه رو گرفتم و بردم تو اتاق سراغ درس و مشق هاش
یه روز که کارم با حانیه تموم شد مثل همیشه خداحافظی کردم و کفش هامو پوشیدم و رفتم دم در همین که در رو باز کردم یه پسر پشت در بود
پسر عموی حانیه بود
عکسشو قبلا از گوشی داداشم دیده بودم با امیر دوست صمیمی بود
ولی اسمشو نمیدونستم
از یهویی پشت در ظاهر شدنش جا خوردم اونم جا خورده بود از دیدن من بدون حرف کنار رفت و منم از خونه بیرون اومدم و رفتم خونه
۱۰.۰k
۱۲ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.