پارت 6 از زبون سارا
پارت#6#از زبون سارا
درنا رفت ببینه لیبرا چه بلایی سرش آمده:
درنا- حالتون خوبه آقای نادری؟
لیبرا-ممنون شما چرا هنوز اینجایین؟
آنا-فک کنم ما باید این سوال رو ازتون بپرسیم
درنا-آناااا
نه آقا ی نادری ما ماشینمون پنچر شده می خواستیم با تاکسی بریم
لیبرا-خب دیگه نیازی به تاکسی نیست ما میرسونیمتون
بچه ها الان ماشین رو میارن
هنوز میخواست ادامه بده که سه تا ماشین خفن (عکس هاشو تو پست بعد می زارم) تیکاف کشیدن و ترمز کردن
هانا-منظورت از بچه ها اینان
ایهام که تازه از ماشین پیاده شده بود گفت:
ایهام-حالتون خوبه خانم...؟
هانا-نفیس هستم.هانا نفیس
ایهام-آها وخانم نفیس حالتون خوبه؟
هانا-ممنون بهترم
ایهام-اگه میشه بزارید ما شما رو برسونیم
هانا- بچه ها آقای.....؟
ایهام-نادری هستم
هانا-آها.... ااااا شما اقوامین
ایهام و یبرا-پسر عموییم
هانا- آهان. بچه ها آقای نادری درست میگن فک کنم بتونن ما رو تا خونه ی درنا جان برسونن از اونجا خودمون بریم
ایهام-نه ما تازه میتونیم شما رو هم برسونیم مگه نه لیبرا>؟
لیبرا-حتما باعث افتخاره
درنا-فکر بدی نیست....تازه خوبم هست می تونیم برای شام هم بریم رستورانی چیزی
من- درنا جون از جانب خودت حرف بزن
هانا-سارا ساز مخالف نزن
من کیفم رو رو ی روشم تکون دادم و گفتم من نیستم بهتون خوش بگذره و بعد هم روی نیمکت نشستم تا تکلیف مشخص بشه
درنا- آنا تو چی؟ تو که میای
آنا- نه. ولی چون حوصله ی خونه رو ندارم با شما ها میام
نگاه عاقلانه ای به آنا کردم
هانا- سارا تو رو خدا بیا دیگع
من- هانا اصرار نکن می دونی اینجوری راحت نیستم
سینان- بدرک نیا ما رو باش منتظر چه الدنگی هستیم
من- درست حرف بزنید آقای نا الدنگ
سینان سوار ماشین شد پاشو رو گاز گذاشت و مثل برق رفت
بلند شدم دیگه تا این حد تحقیر رو نمی تونستم تحمل کنم به سمت آژانس کنار پارکینگ حرکت کردم که آنا گفت:.........
به قلم:سارا
لایک و نظر فراموش نشه ها..........
درنا رفت ببینه لیبرا چه بلایی سرش آمده:
درنا- حالتون خوبه آقای نادری؟
لیبرا-ممنون شما چرا هنوز اینجایین؟
آنا-فک کنم ما باید این سوال رو ازتون بپرسیم
درنا-آناااا
نه آقا ی نادری ما ماشینمون پنچر شده می خواستیم با تاکسی بریم
لیبرا-خب دیگه نیازی به تاکسی نیست ما میرسونیمتون
بچه ها الان ماشین رو میارن
هنوز میخواست ادامه بده که سه تا ماشین خفن (عکس هاشو تو پست بعد می زارم) تیکاف کشیدن و ترمز کردن
هانا-منظورت از بچه ها اینان
ایهام که تازه از ماشین پیاده شده بود گفت:
ایهام-حالتون خوبه خانم...؟
هانا-نفیس هستم.هانا نفیس
ایهام-آها وخانم نفیس حالتون خوبه؟
هانا-ممنون بهترم
ایهام-اگه میشه بزارید ما شما رو برسونیم
هانا- بچه ها آقای.....؟
ایهام-نادری هستم
هانا-آها.... ااااا شما اقوامین
ایهام و یبرا-پسر عموییم
هانا- آهان. بچه ها آقای نادری درست میگن فک کنم بتونن ما رو تا خونه ی درنا جان برسونن از اونجا خودمون بریم
ایهام-نه ما تازه میتونیم شما رو هم برسونیم مگه نه لیبرا>؟
لیبرا-حتما باعث افتخاره
درنا-فکر بدی نیست....تازه خوبم هست می تونیم برای شام هم بریم رستورانی چیزی
من- درنا جون از جانب خودت حرف بزن
هانا-سارا ساز مخالف نزن
من کیفم رو رو ی روشم تکون دادم و گفتم من نیستم بهتون خوش بگذره و بعد هم روی نیمکت نشستم تا تکلیف مشخص بشه
درنا- آنا تو چی؟ تو که میای
آنا- نه. ولی چون حوصله ی خونه رو ندارم با شما ها میام
نگاه عاقلانه ای به آنا کردم
هانا- سارا تو رو خدا بیا دیگع
من- هانا اصرار نکن می دونی اینجوری راحت نیستم
سینان- بدرک نیا ما رو باش منتظر چه الدنگی هستیم
من- درست حرف بزنید آقای نا الدنگ
سینان سوار ماشین شد پاشو رو گاز گذاشت و مثل برق رفت
بلند شدم دیگه تا این حد تحقیر رو نمی تونستم تحمل کنم به سمت آژانس کنار پارکینگ حرکت کردم که آنا گفت:.........
به قلم:سارا
لایک و نظر فراموش نشه ها..........
۴.۵k
۲۳ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.