منم که عین این اسکلا داشتم نگاهش میکردم که یهو مثل این بب
منم که عین این اسکلا داشتم نگاهش میکردم که یهو مثل این ببر های گشنه هجوم اورد سمتم و کیک و از رو میز برداشت و شروع کرد با دست کیک خوردن،با این کارش دوباره با کف دست زدم رو پیشونیم
_سحر حرفتو یادت رفت ندید بدید بدبخت
سحر که تازه یادش اومده بود واسه چی اومده دست از کیک خوردن داشت و بهم زل زد
سحر:ام واییی یادم رفته بود زود زود باش بلند شو باید بریم بالا خودتو اماده کنی دو ساعت دیگه مهمونا میان و مزایده شروع میشه
دلشوره گرفت از ان دلشوره هایی که انگار در دلش رخت میشستن نگین بازوی نگینی که در این یک سال بسیار لاغر شده بود را کشید و به سمت اتاق ارایش رفت اتاقی که حیف بود در ان خانه منحوس باشد وارد که شدند ارایشگر مچ دست دخترک ترسیده را گرفت و روی صندلی نشاند
ارایشگر_ماشالله نگین هیچی کم نداری هم خوشگلی هم جذابی شاید لاغر باشی ولی سینه و باسن متناسب با بدنت رو داری
به شیدا نگاه کرد این زن چه دلخوشی هایی داشت هیچکس در ان خانه نحس از زندگی دخترک کوچک قصه مان خبر نداشت حتی الا دلش برای دوستانش تنگ شده بود همان دوستانی که در غم و شادی اش همراهش بودند دلش حتی برای پدری که به جز مهر کتک هایش حتی اغوشش را برای دخترش باز نکرد تنگ شده بود
دلش یک بغل مادرانه میخواست همان بغل هایی که هیچوقت حسش نکرده بود اما بازم واسه همان بغل ها دلش له له میزد
_دلت خوشه نه تو میخوایی جای من برو زیر خواب شو هوم چطوره
شیدا با عصبانیت کرم پودر گران قیمتش را بر زمین انداخت و شروع به جیغ و داد کرد اخ که جیغ و دادش گوش فلک را کر میکرد و همرو از خواب زمستانی بیدار میکرد
شیدا:بخدا موهاتو تک تک میکنم دختره ی برده یک بار دیگه با من اینطوری حرف بزنی به نگهبانا میگم سلاخیت کنن ها
دخترک بدون هیچ ترسی بلند شد و روبه روی شیدایی که کمی ازش بلند تر بود وایساد و با گستاخی که پشت ان چهره معصوم و زیبایش قایم کرده بود شیدا را بیشتر شعله ور کرد
_خب که چی نگهبانا به حرفت گوش میدن یا میان تو اتاق و حار هر دومونو یک سره میکنن هوم فکر کردی اون نگهبانا به چشم یک خواهر بهت نگاه میکنن نه عزیزم فقط دنیال اینن که یکم ازت لذت ببرنو مث یک اشغال پرتت کنن بیرون جنس مذکر همینه نباید اعتماد کنی وگرنه میسوزی پس انقد شعر نگو و کارتو انجام بده
شیدا که داشت از عصبانیت پس میفتاد اخرش کم اورد و اومد سمتم و اماده ام کرد
.....
این من بودم چقد چندش احساس کثیفی میکردم با اون ارایش به شیدا نگاه کردم که داشت وسایلش رو میچید
_شیدا
شیدا:هوم
_تروخدا شیدا بیا این ارایشمو کم کن تروخدا
شیدا:نمیشه بعدش شراره مث صگ پاچه ی منو میگیره
دیگه داشت گریم در میومد از ارایشم متنفر بودم هق هقم بلند شد و رو زمین نشستم
شیدا دوید سمتمو کنارم نشست
ادامه دارد
_سحر حرفتو یادت رفت ندید بدید بدبخت
سحر که تازه یادش اومده بود واسه چی اومده دست از کیک خوردن داشت و بهم زل زد
سحر:ام واییی یادم رفته بود زود زود باش بلند شو باید بریم بالا خودتو اماده کنی دو ساعت دیگه مهمونا میان و مزایده شروع میشه
دلشوره گرفت از ان دلشوره هایی که انگار در دلش رخت میشستن نگین بازوی نگینی که در این یک سال بسیار لاغر شده بود را کشید و به سمت اتاق ارایش رفت اتاقی که حیف بود در ان خانه منحوس باشد وارد که شدند ارایشگر مچ دست دخترک ترسیده را گرفت و روی صندلی نشاند
ارایشگر_ماشالله نگین هیچی کم نداری هم خوشگلی هم جذابی شاید لاغر باشی ولی سینه و باسن متناسب با بدنت رو داری
به شیدا نگاه کرد این زن چه دلخوشی هایی داشت هیچکس در ان خانه نحس از زندگی دخترک کوچک قصه مان خبر نداشت حتی الا دلش برای دوستانش تنگ شده بود همان دوستانی که در غم و شادی اش همراهش بودند دلش حتی برای پدری که به جز مهر کتک هایش حتی اغوشش را برای دخترش باز نکرد تنگ شده بود
دلش یک بغل مادرانه میخواست همان بغل هایی که هیچوقت حسش نکرده بود اما بازم واسه همان بغل ها دلش له له میزد
_دلت خوشه نه تو میخوایی جای من برو زیر خواب شو هوم چطوره
شیدا با عصبانیت کرم پودر گران قیمتش را بر زمین انداخت و شروع به جیغ و داد کرد اخ که جیغ و دادش گوش فلک را کر میکرد و همرو از خواب زمستانی بیدار میکرد
شیدا:بخدا موهاتو تک تک میکنم دختره ی برده یک بار دیگه با من اینطوری حرف بزنی به نگهبانا میگم سلاخیت کنن ها
دخترک بدون هیچ ترسی بلند شد و روبه روی شیدایی که کمی ازش بلند تر بود وایساد و با گستاخی که پشت ان چهره معصوم و زیبایش قایم کرده بود شیدا را بیشتر شعله ور کرد
_خب که چی نگهبانا به حرفت گوش میدن یا میان تو اتاق و حار هر دومونو یک سره میکنن هوم فکر کردی اون نگهبانا به چشم یک خواهر بهت نگاه میکنن نه عزیزم فقط دنیال اینن که یکم ازت لذت ببرنو مث یک اشغال پرتت کنن بیرون جنس مذکر همینه نباید اعتماد کنی وگرنه میسوزی پس انقد شعر نگو و کارتو انجام بده
شیدا که داشت از عصبانیت پس میفتاد اخرش کم اورد و اومد سمتم و اماده ام کرد
.....
این من بودم چقد چندش احساس کثیفی میکردم با اون ارایش به شیدا نگاه کردم که داشت وسایلش رو میچید
_شیدا
شیدا:هوم
_تروخدا شیدا بیا این ارایشمو کم کن تروخدا
شیدا:نمیشه بعدش شراره مث صگ پاچه ی منو میگیره
دیگه داشت گریم در میومد از ارایشم متنفر بودم هق هقم بلند شد و رو زمین نشستم
شیدا دوید سمتمو کنارم نشست
ادامه دارد
۷.۶k
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.