فن فیک بیداری در تاریکی
🌙 فن فیک: بیداری در تاریکی
ا.ت:
سن:۲۱
قد:۱۶۰
اخلاق:آروم، شیطون ، خجالتی، حاضر جوابی
_________________________________
مایکی:
سن:۲۸
قد:۱۷۲
اخلاق:سرد، عصبی، مهربون ،خُل، در ابزار احساسات : ۰
________________________________
مه غلیظی روی جنگل نشسته بود. صدای خشخش برگها زیر قدمهای مانجیرو سانو میپیچید؛ آن نگاه بیاحساس اما نافذش مثل همیشه آماده بود تا هر خطر پنهانی را شکار کند.
اما ناگهان چیزی توجهش را جلب کرد... بوی خون.
بین سایههای درختان، بدن نیمهجانِ انسانی افتاده بود. همانی که بعدها زندگیاش را بهطور کامل تغییر میداد... ا/ت
مانجیرو با اخمی کوتاه به زخمهای عمیق نگاه کرد. در نگاهش چیزی بین عطش و دلسوزی شعلهور شد.
«عجیبه... اینجا چهکار میکنی؟» زیر لب زمزمه کرد.
دستهای سردش ا/ت را بلند کردند. رگهای از خون روی گردنت جاری بود، چیزی که برای هر خونآشامی وسوسهای غیرقابل مقاومت بود. اما مایکی برخلاف ذاتش عقب کشید.
او نمیدانست چرا، اما تصمیم گرفت تو را به قصرش ببرد، جایی که هیچ انسانی تابحال قدم نگذاشته بود.
وقتی چشمانت آرام آرام باز شد، اولین چیزی که دیدی سقف چوبی و چهرهی آرام ولی هولناک مانجیرو سانو بود. چشمهای قرمزش در تاریکی میدرخشیدند.
«تو... انسان هستی، نه؟» صدایش آرام بود اما تهدیدآمیز.
گلویت خشک شد. فقط توانستی آهسته سر تکان بدهی.
لبخندی محو گوشهی لبهایش نشست.
«از امشب... تو دیگه بین ما زندگی میکنی. ولی یادت باشه، من تنها کسیام که جلوی بقیه رو میگیرم تا تو رو نکشن.»
قلبت تندتر زد.
اینجا خانهی خونآشامهای تومان بود، و تو تنها انسان میانشان...
__________________
اگه ادامش رو میخواید بزارم بگید تا بنویسم
ا.ت:
سن:۲۱
قد:۱۶۰
اخلاق:آروم، شیطون ، خجالتی، حاضر جوابی
_________________________________
مایکی:
سن:۲۸
قد:۱۷۲
اخلاق:سرد، عصبی، مهربون ،خُل، در ابزار احساسات : ۰
________________________________
مه غلیظی روی جنگل نشسته بود. صدای خشخش برگها زیر قدمهای مانجیرو سانو میپیچید؛ آن نگاه بیاحساس اما نافذش مثل همیشه آماده بود تا هر خطر پنهانی را شکار کند.
اما ناگهان چیزی توجهش را جلب کرد... بوی خون.
بین سایههای درختان، بدن نیمهجانِ انسانی افتاده بود. همانی که بعدها زندگیاش را بهطور کامل تغییر میداد... ا/ت
مانجیرو با اخمی کوتاه به زخمهای عمیق نگاه کرد. در نگاهش چیزی بین عطش و دلسوزی شعلهور شد.
«عجیبه... اینجا چهکار میکنی؟» زیر لب زمزمه کرد.
دستهای سردش ا/ت را بلند کردند. رگهای از خون روی گردنت جاری بود، چیزی که برای هر خونآشامی وسوسهای غیرقابل مقاومت بود. اما مایکی برخلاف ذاتش عقب کشید.
او نمیدانست چرا، اما تصمیم گرفت تو را به قصرش ببرد، جایی که هیچ انسانی تابحال قدم نگذاشته بود.
وقتی چشمانت آرام آرام باز شد، اولین چیزی که دیدی سقف چوبی و چهرهی آرام ولی هولناک مانجیرو سانو بود. چشمهای قرمزش در تاریکی میدرخشیدند.
«تو... انسان هستی، نه؟» صدایش آرام بود اما تهدیدآمیز.
گلویت خشک شد. فقط توانستی آهسته سر تکان بدهی.
لبخندی محو گوشهی لبهایش نشست.
«از امشب... تو دیگه بین ما زندگی میکنی. ولی یادت باشه، من تنها کسیام که جلوی بقیه رو میگیرم تا تو رو نکشن.»
قلبت تندتر زد.
اینجا خانهی خونآشامهای تومان بود، و تو تنها انسان میانشان...
__________________
اگه ادامش رو میخواید بزارم بگید تا بنویسم
- ۱.۰k
- ۲۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط