پارت دو بیداری در شب
پارت دو :بیداری در شب
---
درب آهنی عظیم قصر با صدای سنگینی باز شد. باد سردی از داخل وزید و شعلههای مشعلها در راهرو لرزیدند.
مایکی ا/ت را در آغوش گرفته بود، بیاعتنا به نگاههای تیز و پر عطش سایر خونآشامها که در سایهها پنهان بودند.
وقتی پا به سالن اصلی گذاشتی، بوی عجیبی مشامت را پر کرد؛ ترکیبی از خون، گلهای سیاه، و دود شمع. ستونهای بلند، پردههای سرخ، و سقف گنبدی پر از نقاشیهای جنگ و شکار.
صدایی از پشت سر پیچید:
«مایکی... این چیه؟»
صدای خشن و سنگین دراکن بود. چشمان سرخش روی ا/ت قفل شد، رگهای گردنش برجسته شده بود. عطش خون در نگاهش موج میزد.
مایکی با بیخیالی همیشهاش جواب داد:
«یه انسان. من پیداش کردم. حالا اینجا میمونه.»
زمزمههایی در سالن پیچید. چیفویو با نگاهی ناباور جلو آمد:
«داری شوخی میکنی؟ یه انسان توی قصر؟! مایکی، این خطرناکه... بوی خونش همه رو دیوونه میکنه.»
ا/ت با ترس به اطراف نگاه کردی. دهها چشم درخشان از گوشه و کنار سالن به تو خیره شده بودند.
انگار هر لحظه ممکن بود به سمتت حمله کنند.
اما مایکی یک قدم جلو آمد، ا/ت را آرام روی صندلی بزرگی نشاند و با صدایی سرد گفت:
«هر کس بهش دست بزنه، با من طرفه.»
سکوتی مرگبار سالن را فرا گرفت. هیچکس جرات نکرد حرفی بزند. تنها صدای تپش قلب تو بود که در سکوت قصر میپیچید...
مایکی خم شد، نزدیک گوشت و آهسته زمزمه کرد:
«حالا تو متعلق به منی... انسان کوچولو.»
شاید امروز گذاشتم پارت بعد رو
---
درب آهنی عظیم قصر با صدای سنگینی باز شد. باد سردی از داخل وزید و شعلههای مشعلها در راهرو لرزیدند.
مایکی ا/ت را در آغوش گرفته بود، بیاعتنا به نگاههای تیز و پر عطش سایر خونآشامها که در سایهها پنهان بودند.
وقتی پا به سالن اصلی گذاشتی، بوی عجیبی مشامت را پر کرد؛ ترکیبی از خون، گلهای سیاه، و دود شمع. ستونهای بلند، پردههای سرخ، و سقف گنبدی پر از نقاشیهای جنگ و شکار.
صدایی از پشت سر پیچید:
«مایکی... این چیه؟»
صدای خشن و سنگین دراکن بود. چشمان سرخش روی ا/ت قفل شد، رگهای گردنش برجسته شده بود. عطش خون در نگاهش موج میزد.
مایکی با بیخیالی همیشهاش جواب داد:
«یه انسان. من پیداش کردم. حالا اینجا میمونه.»
زمزمههایی در سالن پیچید. چیفویو با نگاهی ناباور جلو آمد:
«داری شوخی میکنی؟ یه انسان توی قصر؟! مایکی، این خطرناکه... بوی خونش همه رو دیوونه میکنه.»
ا/ت با ترس به اطراف نگاه کردی. دهها چشم درخشان از گوشه و کنار سالن به تو خیره شده بودند.
انگار هر لحظه ممکن بود به سمتت حمله کنند.
اما مایکی یک قدم جلو آمد، ا/ت را آرام روی صندلی بزرگی نشاند و با صدایی سرد گفت:
«هر کس بهش دست بزنه، با من طرفه.»
سکوتی مرگبار سالن را فرا گرفت. هیچکس جرات نکرد حرفی بزند. تنها صدای تپش قلب تو بود که در سکوت قصر میپیچید...
مایکی خم شد، نزدیک گوشت و آهسته زمزمه کرد:
«حالا تو متعلق به منی... انسان کوچولو.»
شاید امروز گذاشتم پارت بعد رو
- ۱.۲k
- ۲۷ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط