وقتی برادر دوستت بود ...
وقتی برادر دوستت بود ...
پارت دهم
_________
ویو کوک
یونگی:آفرین داداش کوچیکه
_(خنده)...
یونگی: من به هیچ کس رازتو نمیگم ولی...باید یه قولی بدی
_چی؟!
یونگی:هر اتفاقی افتاد جا نزنی و ادامه بدی ...جونگکوک تو ...خیلی بهتر از تهیونگ میتونی ا.ت رو عاشق خودت کنی
_ولی اگر ...اگر ا.ت عاشق تهیونگ باشه واقعا چی ؟؟
یونگی:تو به این ها فکر نکن و فقط ادامه بده ... مطمئن باش اگر تهیونگ بفهمه تو عاشق ا.ت شدی ...کمکت کنه ولی ...اگر یه عاشق واقعی باشه میتونه به خاطر علاقه عشقش ولش کنه خب؟!
_ممنون هیونگ ...قول میدم ا.ت رو عاشق خودم کنم
یونگی:آفرین ...حالا هم به عنوان پول گمشو از تختت و اتاقت پایین و بیرون که من اندکی بخوابم
_چشم هیونگ
از اتاق خارج شد و پایین رفت که تهیونگ رو دید
_اینجا چیکار میکنی ؟؟
@مثل اینکه این خونه برای همه هست ها ...
_مهم نیست اصلا...
رفت داخل آشپزخانه در حال درست کردن قهوه بود که یکی رو پشتش حس کرد و...
ویو ا.ت
تو خونه در حال درست کردن قهوه بود ...تمام فکرش پیش تهیونگ و جونگکوک بود
چرا از اینکه جونگکوک اونجوری باهاش حرف زد و اونجوری با غم خاصی نگاهش کرد یه حال عجیبی داشت ...احساس میکرد یه چیزی در درونش داره میگه که اون عاشق جونگکوک ولی ... هیچوقت مغز و قلب حرفشون یکی نمیشه ....این قلبش بود که برای دیدن جونگکوک به تپش افتاده بود ؟! یا به خاطر لو رفتند قرار با تهیونگ بود که از استرس قلب اونجوری میزد ...مغزش که میگفت جونگکوک هیچ بدردی نمیخوره (مغزش گو،،ه خرده)و اگر با جونگکوک باشه زندگی براش دشوار میشه ...تمام اتفاقاتی که با جونگکوک براش افتاده بود باعث میشد تنفرش نسبت به جونگکوک تو مغزش بره و علاقش نسبت به اون تو قلبش ...ولی اغلب این مغز که با فکر های مسخرش برنده میشه ...پس این بار چی ؟؟
روی مبل نشست و به عکسی که با تهیونگ گرفته بود نگاه میکرد ...دقیقا شبیه این عکس رو با جونگکوک هم گرفته بود ...تو همون کافه ...به عکس که با کوک گرفته بود نگاه کرد ...چرا اینجوری شده اصلا ...کنار کوک حتی تو عکس هم خوشحالیش معلوم میشد ...
تو افکار خودش بود که گوشیش زنگ خورد
+بله یونا
@ا.ت میخوایم بریم با پسرا بیرون ، خرید ، شهربازی ، رستوران میای ؟!
+اومم...کی میرید ؟!
@اگر میای حاظر شو
+اما...
@یا بیا دیگه
+اوکی میرم حاظر بشم
@بایی
تلفن رو قطع کرد
خب ...الان هم قراره تهیونگ رو ببینه هم کوک رو ...رفت حاظر شد که بعد از یک ساعت اومدن دنبالش با کسب که دید تعجب کرد الان باید با کسی میبود که مغز و قلبش سرش دعوا داشتند که....
نظر یادت نره رفیق
#bts#army#BTS#ARMY#BANGTAN#fake#JUNGKOOK
پارت دهم
_________
ویو کوک
یونگی:آفرین داداش کوچیکه
_(خنده)...
یونگی: من به هیچ کس رازتو نمیگم ولی...باید یه قولی بدی
_چی؟!
یونگی:هر اتفاقی افتاد جا نزنی و ادامه بدی ...جونگکوک تو ...خیلی بهتر از تهیونگ میتونی ا.ت رو عاشق خودت کنی
_ولی اگر ...اگر ا.ت عاشق تهیونگ باشه واقعا چی ؟؟
یونگی:تو به این ها فکر نکن و فقط ادامه بده ... مطمئن باش اگر تهیونگ بفهمه تو عاشق ا.ت شدی ...کمکت کنه ولی ...اگر یه عاشق واقعی باشه میتونه به خاطر علاقه عشقش ولش کنه خب؟!
_ممنون هیونگ ...قول میدم ا.ت رو عاشق خودم کنم
یونگی:آفرین ...حالا هم به عنوان پول گمشو از تختت و اتاقت پایین و بیرون که من اندکی بخوابم
_چشم هیونگ
از اتاق خارج شد و پایین رفت که تهیونگ رو دید
_اینجا چیکار میکنی ؟؟
@مثل اینکه این خونه برای همه هست ها ...
_مهم نیست اصلا...
رفت داخل آشپزخانه در حال درست کردن قهوه بود که یکی رو پشتش حس کرد و...
ویو ا.ت
تو خونه در حال درست کردن قهوه بود ...تمام فکرش پیش تهیونگ و جونگکوک بود
چرا از اینکه جونگکوک اونجوری باهاش حرف زد و اونجوری با غم خاصی نگاهش کرد یه حال عجیبی داشت ...احساس میکرد یه چیزی در درونش داره میگه که اون عاشق جونگکوک ولی ... هیچوقت مغز و قلب حرفشون یکی نمیشه ....این قلبش بود که برای دیدن جونگکوک به تپش افتاده بود ؟! یا به خاطر لو رفتند قرار با تهیونگ بود که از استرس قلب اونجوری میزد ...مغزش که میگفت جونگکوک هیچ بدردی نمیخوره (مغزش گو،،ه خرده)و اگر با جونگکوک باشه زندگی براش دشوار میشه ...تمام اتفاقاتی که با جونگکوک براش افتاده بود باعث میشد تنفرش نسبت به جونگکوک تو مغزش بره و علاقش نسبت به اون تو قلبش ...ولی اغلب این مغز که با فکر های مسخرش برنده میشه ...پس این بار چی ؟؟
روی مبل نشست و به عکسی که با تهیونگ گرفته بود نگاه میکرد ...دقیقا شبیه این عکس رو با جونگکوک هم گرفته بود ...تو همون کافه ...به عکس که با کوک گرفته بود نگاه کرد ...چرا اینجوری شده اصلا ...کنار کوک حتی تو عکس هم خوشحالیش معلوم میشد ...
تو افکار خودش بود که گوشیش زنگ خورد
+بله یونا
@ا.ت میخوایم بریم با پسرا بیرون ، خرید ، شهربازی ، رستوران میای ؟!
+اومم...کی میرید ؟!
@اگر میای حاظر شو
+اما...
@یا بیا دیگه
+اوکی میرم حاظر بشم
@بایی
تلفن رو قطع کرد
خب ...الان هم قراره تهیونگ رو ببینه هم کوک رو ...رفت حاظر شد که بعد از یک ساعت اومدن دنبالش با کسب که دید تعجب کرد الان باید با کسی میبود که مغز و قلبش سرش دعوا داشتند که....
نظر یادت نره رفیق
#bts#army#BTS#ARMY#BANGTAN#fake#JUNGKOOK
۵.۰k
۳۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.