پشت دروازه ے شهر
پشت دروازه ے شهر
عابرے خسته و افتاده زِ پا
نه به قصدِ گذر از دروازه
نه به فڪرِ فردا
او نشسته ست ڪنارے انگار
دل بریده ست زِ یار و زِ دیار
دیدگانش اما...
لحظه اے بازنمے گردد از این مردم شهر
به گمانم ڪه به دنبالِ ڪسیست
پیِ عشقے دیرین
و نگاهے مشتاق
از پیِ دلهره هایے شیرین
ولی...
ای ڪاش ڪه او مے دانست
دیرگاهیست در این شهر، زمستان شده است
به در و دیوارش رنگ ماتم زده اند
مردمانش سرد و
قلب ها یخ زده اند
گل به شاخه پژمرد
دلِ عاشق هم مُرد
شده خاڪستر و دود
هر چه ڪه بود ونبود.
عابرے خسته و افتاده زِ پا
نه به قصدِ گذر از دروازه
نه به فڪرِ فردا
او نشسته ست ڪنارے انگار
دل بریده ست زِ یار و زِ دیار
دیدگانش اما...
لحظه اے بازنمے گردد از این مردم شهر
به گمانم ڪه به دنبالِ ڪسیست
پیِ عشقے دیرین
و نگاهے مشتاق
از پیِ دلهره هایے شیرین
ولی...
ای ڪاش ڪه او مے دانست
دیرگاهیست در این شهر، زمستان شده است
به در و دیوارش رنگ ماتم زده اند
مردمانش سرد و
قلب ها یخ زده اند
گل به شاخه پژمرد
دلِ عاشق هم مُرد
شده خاڪستر و دود
هر چه ڪه بود ونبود.
۹۰۴
۱۰ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.