پارت22
پارت22
نیکا:
متین خیلی یهویی بهم زنگ زدو گفت که باباش کارش داره و قراره بره به روسیه
متین و باباش رابطه ی خوبی ندارن
ومن نگران بودم اتفاقی برای متین بیوفته
برای همین زنگ زدم تارا
تارا تنها کسی بود که بد متین ارومم میکرد
نیکا-الو چطوری تت(لقبی که علی رو تارا گزاشته ت ت)
تارا-خوبم تو چطوری
نیکا-خوب نیستم همه ی ماجرارو گفت(حوصله تایپ کردن نداشتم)
تار-عزیز دلم نگران نباش قربونت برم من میره زود میاد
توعم دیگه زیادی نگرانی میکنی براش
نیکا-نمیدونم یه حس بدی دارم نسبت به این سفر
تارا-بیخیال بابا
خیلی وقته باهم وقت نگذروندیم دخترونه از وقتی این متینو یافتی دیگه مارو باختی
نیکا-توکه ماه منی اصن
تارا-گمشو بیا شبو اینجا
نیکا-اوکی بزا به ننم بگم بیام
تارا- منتظرم
تارا:
دلم بد جوری گرفه بود حس بدی داشتم
نیکا اومد یکم بهتر شدم
شبو نیکا پیش من موند
فردا صبح:
تارا-نیکا لشتو من میخوام برم بیمارستانا
پاشو دیگه عنتر
نیکا-بابا چیه اول صبی پفیوز برو منم میرم دیگه کونی
تارا-اوکی پس بای
تارا:
رفتم بیمارستان
ازاونجام رفتم کارای مهاجرتم انجام دادم که تموم شد بلاخره
خیلی برام سخت بود هم چیمو بزارم برم
مامان بابام
نیکا علی
با اینکه من باهاش نیستم ولی همین که میدیدمش برام کلی بود
رفتم خونه
نمی دونستم چجور به نیکا بگم قرار برم
اون خیلی تنها بود
همش غمخوار خانوادش بود
نمی دونستم من برم بکی پناه می بره
نمی دونم چرا نمی تونستم به متینم اعتماد کنم
نیکا همیشه خیلی هوامو داشته
من همیشه به حرفای خیلیا گوش دادم کلن شخصیت مهربونی داشتم این قلبم جعبه سیاه یخیلیا بوده ولی من تو درد همشون شریک بودم
اما کسیو نداشتم دردمو باهاش شریک بشم
شاید علی باشه همیشه ها
ولی من چجوری برم بگم من عاشقت شدمو دردم تویی
چجوری بگم کمکم کنه
چجوری ازش بخوام عشقشو ول کنه
و بیخیال همچی شه
نمی تونم اینهمه بی رحم باشم
#علی_یاسینی
#زخم_بازمن
#رمان
نیکا:
متین خیلی یهویی بهم زنگ زدو گفت که باباش کارش داره و قراره بره به روسیه
متین و باباش رابطه ی خوبی ندارن
ومن نگران بودم اتفاقی برای متین بیوفته
برای همین زنگ زدم تارا
تارا تنها کسی بود که بد متین ارومم میکرد
نیکا-الو چطوری تت(لقبی که علی رو تارا گزاشته ت ت)
تارا-خوبم تو چطوری
نیکا-خوب نیستم همه ی ماجرارو گفت(حوصله تایپ کردن نداشتم)
تار-عزیز دلم نگران نباش قربونت برم من میره زود میاد
توعم دیگه زیادی نگرانی میکنی براش
نیکا-نمیدونم یه حس بدی دارم نسبت به این سفر
تارا-بیخیال بابا
خیلی وقته باهم وقت نگذروندیم دخترونه از وقتی این متینو یافتی دیگه مارو باختی
نیکا-توکه ماه منی اصن
تارا-گمشو بیا شبو اینجا
نیکا-اوکی بزا به ننم بگم بیام
تارا- منتظرم
تارا:
دلم بد جوری گرفه بود حس بدی داشتم
نیکا اومد یکم بهتر شدم
شبو نیکا پیش من موند
فردا صبح:
تارا-نیکا لشتو من میخوام برم بیمارستانا
پاشو دیگه عنتر
نیکا-بابا چیه اول صبی پفیوز برو منم میرم دیگه کونی
تارا-اوکی پس بای
تارا:
رفتم بیمارستان
ازاونجام رفتم کارای مهاجرتم انجام دادم که تموم شد بلاخره
خیلی برام سخت بود هم چیمو بزارم برم
مامان بابام
نیکا علی
با اینکه من باهاش نیستم ولی همین که میدیدمش برام کلی بود
رفتم خونه
نمی دونستم چجور به نیکا بگم قرار برم
اون خیلی تنها بود
همش غمخوار خانوادش بود
نمی دونستم من برم بکی پناه می بره
نمی دونم چرا نمی تونستم به متینم اعتماد کنم
نیکا همیشه خیلی هوامو داشته
من همیشه به حرفای خیلیا گوش دادم کلن شخصیت مهربونی داشتم این قلبم جعبه سیاه یخیلیا بوده ولی من تو درد همشون شریک بودم
اما کسیو نداشتم دردمو باهاش شریک بشم
شاید علی باشه همیشه ها
ولی من چجوری برم بگم من عاشقت شدمو دردم تویی
چجوری بگم کمکم کنه
چجوری ازش بخوام عشقشو ول کنه
و بیخیال همچی شه
نمی تونم اینهمه بی رحم باشم
#علی_یاسینی
#زخم_بازمن
#رمان
۴.۵k
۱۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.