وانشات
#وانشات
درخواستی
*وقتی چانگبین پلیسه و بخاطر پرونده خطرناکش باهاش قهر بودی*
*ویو ا/ت*
درست یک هفته بود که چانگبین خونه نیومده بود... خیلی دلم براش تنگ شده بود...حتی یه زنگم نزده ببینه من مردم یا زنده؟!..بزار بیاد خونه...همچین از خجالتش دربیام که نگو...
*ویو چانگبین*
یک هفته بود که داشتین برای گرفتن یه باند قاچاق انسان و دختر عملیات میچیدیم...به خاطر کارم نمیتونستم به ا/ت زنگ بزنم چون شاید ردشو بزنن و گروگان بگیرنش...تو فکر ا/ت بودم که رئیس گفت...
رئیس: خیلی خب... امروز وقتشه که اون عوضیا رو بگیریم...همه حاضرن؟!
همه: بله قربان
رئیس: خوبه...
و هممون به سمت اتاق مهمات رفتیم...همه یدونه جلیقه ضد گلوله...یه کلت و یه چاقو برداشتیم و به سمت ماشینا رفتیم...
*ویو ا/ت...شب*
داشتم اخبار نگاه میکردم که میگفت...
اخبار: امروز نیرو های پلیس کشور توانستند یه باند قاچاق انسان و دختر را در یک عملیات موفقیت آمیز منحل کنند...
همینطور که داشت افسرای پلیسو نشون میداد یهو... چشمم به چانگبین افتاد که داشت از دستش و سرش خون میومد...با دیدن این صحنه انگار دنیا رو سرم آوار شد... خواستم برم سمت اتاق که لباسامو بپوشم و برم اداره که صدا در اومد و قامت چانگبین توی چهارچوب در نمایان شد...
سر و دستش باندپیچی شده بود و چشمای نگرانش بهم زل زده بود که نمیدونم چیشد...دستو پام سست شد و افتادم زمین که به سمتم اومد...روی زمین نشست و سرمو بین دستاش گرفت...
علامت چانگبین _
علامت ا/ت+
_: ا/ت... ا/ت... منو ببین...من چیزیم نیست خوب خوبم...راست میگم...
اما من همچنان بهش زل زده بودم و اروم اشک میریختم...
_: عزیزم...گریه نکن...اینا فقط یه سری خراش کوچیکه...چیزیم نیست...
و سرمو رو سینش گذاشت که چشمامو بستم که شروع کرد به نوازش کردن موهام...
قرار بود وقتی میاد خونه باهاش دعوا کنم و قهر کنم ولی...با دیدنش...اونم اونجوری...همه چیز یادم رفت...
از بغلش درم آورد و پیشونیمو بوسید...
_: دلم برات یه ذره شده بود...میخواستم بهت زنگ بزنم ولی...میترسیدم... میترسیدم ردتو بزنن و برای ضربه زدن به من ازت سوءاستفاده کنن...میدونم ازم ناراحت و عصبانی هستی ولی...خواهش میکنم...باهام قهر نکن..
از این که اخلاقمو میدونست خندم گرفت...اون خوب میدونه چجوری منو رام کنه...
پس...دستمو رو موهاش کشیدمو گفتم...
+: میدونی...میخواستم وقتی اومدی خونه...باهات یه دعوای حسابی بکنم ولی...وقتی اونجوری تو تلویزیون دیدمت...دنیا رو سرم آوار شد...
با دستام صورتشو قاب گرفتم و ادامه دادم..
+: میدونی چقدر نگرانت بودم...چقدر سعی کردم بیام اونجا...ولی میترسیدم راهم ندن...میدونی چقدر گریه کردم شبا بدون تو...خیلی دلم برات تنگ شده بود بینی...
درخواستی
*وقتی چانگبین پلیسه و بخاطر پرونده خطرناکش باهاش قهر بودی*
*ویو ا/ت*
درست یک هفته بود که چانگبین خونه نیومده بود... خیلی دلم براش تنگ شده بود...حتی یه زنگم نزده ببینه من مردم یا زنده؟!..بزار بیاد خونه...همچین از خجالتش دربیام که نگو...
*ویو چانگبین*
یک هفته بود که داشتین برای گرفتن یه باند قاچاق انسان و دختر عملیات میچیدیم...به خاطر کارم نمیتونستم به ا/ت زنگ بزنم چون شاید ردشو بزنن و گروگان بگیرنش...تو فکر ا/ت بودم که رئیس گفت...
رئیس: خیلی خب... امروز وقتشه که اون عوضیا رو بگیریم...همه حاضرن؟!
همه: بله قربان
رئیس: خوبه...
و هممون به سمت اتاق مهمات رفتیم...همه یدونه جلیقه ضد گلوله...یه کلت و یه چاقو برداشتیم و به سمت ماشینا رفتیم...
*ویو ا/ت...شب*
داشتم اخبار نگاه میکردم که میگفت...
اخبار: امروز نیرو های پلیس کشور توانستند یه باند قاچاق انسان و دختر را در یک عملیات موفقیت آمیز منحل کنند...
همینطور که داشت افسرای پلیسو نشون میداد یهو... چشمم به چانگبین افتاد که داشت از دستش و سرش خون میومد...با دیدن این صحنه انگار دنیا رو سرم آوار شد... خواستم برم سمت اتاق که لباسامو بپوشم و برم اداره که صدا در اومد و قامت چانگبین توی چهارچوب در نمایان شد...
سر و دستش باندپیچی شده بود و چشمای نگرانش بهم زل زده بود که نمیدونم چیشد...دستو پام سست شد و افتادم زمین که به سمتم اومد...روی زمین نشست و سرمو بین دستاش گرفت...
علامت چانگبین _
علامت ا/ت+
_: ا/ت... ا/ت... منو ببین...من چیزیم نیست خوب خوبم...راست میگم...
اما من همچنان بهش زل زده بودم و اروم اشک میریختم...
_: عزیزم...گریه نکن...اینا فقط یه سری خراش کوچیکه...چیزیم نیست...
و سرمو رو سینش گذاشت که چشمامو بستم که شروع کرد به نوازش کردن موهام...
قرار بود وقتی میاد خونه باهاش دعوا کنم و قهر کنم ولی...با دیدنش...اونم اونجوری...همه چیز یادم رفت...
از بغلش درم آورد و پیشونیمو بوسید...
_: دلم برات یه ذره شده بود...میخواستم بهت زنگ بزنم ولی...میترسیدم... میترسیدم ردتو بزنن و برای ضربه زدن به من ازت سوءاستفاده کنن...میدونم ازم ناراحت و عصبانی هستی ولی...خواهش میکنم...باهام قهر نکن..
از این که اخلاقمو میدونست خندم گرفت...اون خوب میدونه چجوری منو رام کنه...
پس...دستمو رو موهاش کشیدمو گفتم...
+: میدونی...میخواستم وقتی اومدی خونه...باهات یه دعوای حسابی بکنم ولی...وقتی اونجوری تو تلویزیون دیدمت...دنیا رو سرم آوار شد...
با دستام صورتشو قاب گرفتم و ادامه دادم..
+: میدونی چقدر نگرانت بودم...چقدر سعی کردم بیام اونجا...ولی میترسیدم راهم ندن...میدونی چقدر گریه کردم شبا بدون تو...خیلی دلم برات تنگ شده بود بینی...
۶.۶k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.