- وقتی بچه بودیم،مادرم یک عادت قشنگ داشت:وقتی توی آشپزخان
- وقتی بچه بودیم،مادرم یک عادت قشنگ داشت:وقتی توی آشپزخانه غذا میپخت برای خودش یواشکی یک پرتقال چهارقاچ میکرد و میخورد.من و خواهرم هم بعضی وقتها مچش را میگرفتیم و میگفتیم:ها!ببین! باز داره تنهایی پرتقال میخوره و میخندیدیم.مادرم هم میخندید.خنده هایش واقعی بود اما یک حس گناه همراهش بود.مثل بچه هایی که درست وسط شلوغی هایشان گیر می افتند،چاره ای جز خندیدن نداشت.مادرم زن خانه بود و هست.زن خانواده بود.زن شوهرش بود.تقریبا همیشه توی آشپزخانه بود.وقتهایی هم که می آمد پیش ما یک ظرف میوه دستش بود.حتی گاهگاهی هم که برای کنترل مادرانه بچه هایش سری به ما می زد دست خالی نمی آمد:یک مغز کاهوی دو نیم شده توی دستهایش بود.یک تکه برای من،یک تکه برای خواهرم.وقتی پدرم از سر کار می آمد،میدوید جلوی در.دستهایش را که لابد از شستن ظرف ها خیس بودند،با دستمالی پاک میکرد و لبخندهای قشنگش را نثار شوهر خسته میکرد.در اوقات فراغتش هم برایمان شال و کلاه و پلیور میبافت و من خواهرم مثل دو تا بچه گربه کنارش مینشستیم و با گلوله های کاموا بازی میکردیم.
مادرم نور آفتاب پهن شده توی خانه را دوست داشت.همیشه جایی می نشست که آفتابگیر باشد. موهای خرمایی اش و پنجه پاهای بیرون زده از دامنش زیر آفتاب میدرخشیدند و دستهایش میلهای بافتنی را تند و تند با ریتمی ثابت تکان میداد.مادرم نمونه کامل یک مادر بود و هست.مادرم زن نبود،دختر نبود،دوست نبود.او فقط در یک کلمه می گنجید:مادر.
یادم می آید همین اواخر وقتی پدرش مرد،تهران بودم.زود خودم را رساندم.رفته بود پیش مادربزرگم. وقتی وارد خانه پدربزرگم شدم محکم بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن.من در تمام مراسم پدربزرگم فقط همان یک لحظه گریه کردم.نه به خاطر پدربزرگ.به خاطر مادرم که مرگ پدرش برای اولین بار بعد از تمام این سالها،از نقش مادری بیرونش آورده بود و پناه گرفته بود توی بغل پسرش و داشت گریه میکرد و من به جز همین در آغوش گرفتن کوتاه چیزی به مادرم نداده بودم.چیزی برای خود خودش.
مادرم،هیچوقت هیچ چیز را برای خودش نمیخواست.تا مجبور نمیشد لباس نمیخرید.اهل مهمانی رفتن و رفیق بازی نبود.حتی کادوهایی که به عناوین مختلف میگرفت همه وسایل خانه بودند.در تمام این سالها تنها لحظه هایی که مال خود خودش بودند،همان وقتهایی بود که یواشکی توی آشپزخانه برای خودش پرتقال چهارقاچ میکرد.سهم مادرم از تمام زندگی همین پرتقالهای نارنجی چهارقاچ شده ی خوش عطر یواشکی..مادرم عادت داشت کارهای روزانهش را یادداشت کندو من از سر شیطنت،سعی میکردم دستی در لیست ببرم و یا چیزی را به آن اضافه کنم
.یا چیزی را به آن اضافه کنم فقط برای اینکه در تنهاییاش او را بخندانم.مثلن اگر در لیست تلفنهایش نوشته بود زنگ به دایی جان،جلویش مینوشتم: ناپلئون
میشد زنگ به دایی جان ناپلئون..!
هر بار بعد از خواندنش که همدیگر را میدیدیم میگفت: اینا چی بود نوشته بودی؟و کلی با هم میخندیدیم.یک روز شدیدا مریض بودم.به رسم مادر،کاغذی روی در یخچال چسباندم:مُسکّن برای دردم.
کنارش مادر نوشته بود:دردت به جانم!
عجب دردی بود جان مادر را گرفت و دیگر نخندیدم...
به همین سادگی|نشر نازلی|
مادرم نور آفتاب پهن شده توی خانه را دوست داشت.همیشه جایی می نشست که آفتابگیر باشد. موهای خرمایی اش و پنجه پاهای بیرون زده از دامنش زیر آفتاب میدرخشیدند و دستهایش میلهای بافتنی را تند و تند با ریتمی ثابت تکان میداد.مادرم نمونه کامل یک مادر بود و هست.مادرم زن نبود،دختر نبود،دوست نبود.او فقط در یک کلمه می گنجید:مادر.
یادم می آید همین اواخر وقتی پدرش مرد،تهران بودم.زود خودم را رساندم.رفته بود پیش مادربزرگم. وقتی وارد خانه پدربزرگم شدم محکم بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن.من در تمام مراسم پدربزرگم فقط همان یک لحظه گریه کردم.نه به خاطر پدربزرگ.به خاطر مادرم که مرگ پدرش برای اولین بار بعد از تمام این سالها،از نقش مادری بیرونش آورده بود و پناه گرفته بود توی بغل پسرش و داشت گریه میکرد و من به جز همین در آغوش گرفتن کوتاه چیزی به مادرم نداده بودم.چیزی برای خود خودش.
مادرم،هیچوقت هیچ چیز را برای خودش نمیخواست.تا مجبور نمیشد لباس نمیخرید.اهل مهمانی رفتن و رفیق بازی نبود.حتی کادوهایی که به عناوین مختلف میگرفت همه وسایل خانه بودند.در تمام این سالها تنها لحظه هایی که مال خود خودش بودند،همان وقتهایی بود که یواشکی توی آشپزخانه برای خودش پرتقال چهارقاچ میکرد.سهم مادرم از تمام زندگی همین پرتقالهای نارنجی چهارقاچ شده ی خوش عطر یواشکی..مادرم عادت داشت کارهای روزانهش را یادداشت کندو من از سر شیطنت،سعی میکردم دستی در لیست ببرم و یا چیزی را به آن اضافه کنم
.یا چیزی را به آن اضافه کنم فقط برای اینکه در تنهاییاش او را بخندانم.مثلن اگر در لیست تلفنهایش نوشته بود زنگ به دایی جان،جلویش مینوشتم: ناپلئون
میشد زنگ به دایی جان ناپلئون..!
هر بار بعد از خواندنش که همدیگر را میدیدیم میگفت: اینا چی بود نوشته بودی؟و کلی با هم میخندیدیم.یک روز شدیدا مریض بودم.به رسم مادر،کاغذی روی در یخچال چسباندم:مُسکّن برای دردم.
کنارش مادر نوشته بود:دردت به جانم!
عجب دردی بود جان مادر را گرفت و دیگر نخندیدم...
به همین سادگی|نشر نازلی|
۳.۴k
۱۲ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.