بعد از سال ها همدیگر را دیده بودیم، رفیق خوبی بود آن سال
بعد از سال ها همدیگر را دیده بودیم، رفیق خوبی بود آن سال ها. اما خب میدانی که تقدیر سرگرمی اش همین است، اینکه خوب ها را از تو بگیرد.
بعد از روبوسی بلافاصله بدون اینکه مجال بدهد پرسید خب چه خبر ؟
آن لحظه انگار دنیا برایم از حرکت ایستاد، انگار که نه واقعا از حرکت ایستاد،
آن زن میانسالی که داشت سوار تاکسی میشد همانطور که در را باز کرده بود و یک پایش داخل ماشین بود و یک پایش بیرون همانطور صامت مانده بود، صاحب مغازه آن ابزار آلاتی بیرون مغازه همانطور که از سیگارش کام میگرفت و به امتداد پیاده رو نگاه میکرد صامت و بی حرکت مانده بود، آن موتور سواری که از وسط بلوار داشت خلاف میامد به اینور خیابان هم چشم به اینطرف خیابان صامت مانده بود،
به رفیقم نگاه کردم، به چشم هایش،
اتفاق های همه ی این سال ها از درون بایگانی ذهنم به سرعت بیرون میامدند، یکی پس از دیگری، آنقدر سر فصل خبرهایی که در نبودنش اتفاق افتاده بود زیاد بود که مجبور بودم ذهنم را روی "مهم ترین عناوین چند سال اخیر" تنظیم کنم!
می خواستم برایش از رفتن عزیز جان بگویم، از اینکه روز آخری که میرفت رنگ چشم هایش از همیشه محشرتر شده بود،
میخواستم برایش از درخت خرمالوی وسط حیاط بگویم، که چطور از بیخ و بن نابودش کردند. میخواستم برایش از سه ماه تابستانی که بعد از جدایی در یک اتاق ده متری با یک نایلون فیلم و سیگار سر کردم بگویم. می خواستم برایش از همه ی آنهایی که آن سالها با ما بودند بگویم که این بهار تولد یک سالگی فرزندشان است. میخواستم برایش از خداحافظی با تکه های جانمان در فرودگاه بگویم. میخواستم برایش از روز خداحافظی پای آبسرد کن بگویم، میخواستم برایش از رفیق هایی که نارفیق شدند و نارفیق هایی که رفیق شدند بگویم... کم کم همه چیز دوباره داشت به حرکت در میامد ، پیرزن آرام آرام داشت می نشست توی ماشین...
دود سیگار آن ابزار آلاتی داشت کم کم در هوا پخش میشد...
موتوری آماده ی حرکت و ادامه ی خلافش بود
نگاهی به چشمان رفیقمان انداختم، زیر لب گفتم همه اینها را بشنوی و یا نشنوی چیزی تغییر نمیکند...
نهایت نهایتش یک متاسفم مهمان ام میکنی...
میدانی؟ من فکر میکنم چیزهایی که دیگر نمیتوان تغییرشان داد را بازگو کردن و تعریف کردن عین حماقت است،
سبک شدن نیست، داغ دوباره است
اصلا گاهی بی خبری عین سعادت است، عین خوشبختی است...
وقتی که زمان به جریان افتاد، سرم را بالا آوردم و در چشمانش با تبسمی سرشار از دروغ گفتم: خبر سلامتی!
تو چه خبر؟! #پویان_اوحدی
بعد از روبوسی بلافاصله بدون اینکه مجال بدهد پرسید خب چه خبر ؟
آن لحظه انگار دنیا برایم از حرکت ایستاد، انگار که نه واقعا از حرکت ایستاد،
آن زن میانسالی که داشت سوار تاکسی میشد همانطور که در را باز کرده بود و یک پایش داخل ماشین بود و یک پایش بیرون همانطور صامت مانده بود، صاحب مغازه آن ابزار آلاتی بیرون مغازه همانطور که از سیگارش کام میگرفت و به امتداد پیاده رو نگاه میکرد صامت و بی حرکت مانده بود، آن موتور سواری که از وسط بلوار داشت خلاف میامد به اینور خیابان هم چشم به اینطرف خیابان صامت مانده بود،
به رفیقم نگاه کردم، به چشم هایش،
اتفاق های همه ی این سال ها از درون بایگانی ذهنم به سرعت بیرون میامدند، یکی پس از دیگری، آنقدر سر فصل خبرهایی که در نبودنش اتفاق افتاده بود زیاد بود که مجبور بودم ذهنم را روی "مهم ترین عناوین چند سال اخیر" تنظیم کنم!
می خواستم برایش از رفتن عزیز جان بگویم، از اینکه روز آخری که میرفت رنگ چشم هایش از همیشه محشرتر شده بود،
میخواستم برایش از درخت خرمالوی وسط حیاط بگویم، که چطور از بیخ و بن نابودش کردند. میخواستم برایش از سه ماه تابستانی که بعد از جدایی در یک اتاق ده متری با یک نایلون فیلم و سیگار سر کردم بگویم. می خواستم برایش از همه ی آنهایی که آن سالها با ما بودند بگویم که این بهار تولد یک سالگی فرزندشان است. میخواستم برایش از خداحافظی با تکه های جانمان در فرودگاه بگویم. میخواستم برایش از روز خداحافظی پای آبسرد کن بگویم، میخواستم برایش از رفیق هایی که نارفیق شدند و نارفیق هایی که رفیق شدند بگویم... کم کم همه چیز دوباره داشت به حرکت در میامد ، پیرزن آرام آرام داشت می نشست توی ماشین...
دود سیگار آن ابزار آلاتی داشت کم کم در هوا پخش میشد...
موتوری آماده ی حرکت و ادامه ی خلافش بود
نگاهی به چشمان رفیقمان انداختم، زیر لب گفتم همه اینها را بشنوی و یا نشنوی چیزی تغییر نمیکند...
نهایت نهایتش یک متاسفم مهمان ام میکنی...
میدانی؟ من فکر میکنم چیزهایی که دیگر نمیتوان تغییرشان داد را بازگو کردن و تعریف کردن عین حماقت است،
سبک شدن نیست، داغ دوباره است
اصلا گاهی بی خبری عین سعادت است، عین خوشبختی است...
وقتی که زمان به جریان افتاد، سرم را بالا آوردم و در چشمانش با تبسمی سرشار از دروغ گفتم: خبر سلامتی!
تو چه خبر؟! #پویان_اوحدی
۳.۴k
۱۷ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.