احساس عجیب

احــــســـاسـ عجــــــیــبـــ
pt 28
ویو نویسنده:
رین و کریه رفتن بیرون و...
رین رفت نشست رو تختو گوشیشو برداش
کریه هم لباساشو عوض کرد و
کریه: رین چان... من میرم از اتاق باجی برات لباس بیارم تو همینجا بمون
رین: باش
کریه رفت بیرون و...
*چن مین بعد *
کریه: بیا رین سعی کردم جموجور ترین لباسرو برات بیارم...
رین: بله... دیدم لباسارو..
کریه: تو اینا رو بپوش.... من یکم پایین کار دارم
رین: اوهوم
ویو رین:
یکم ک گذشت حوصلم سر رف کوشیمو برداشتمو با هیوگا چت کردم... اصلا متوجه نشدم که...
ویو نویسنده :
باجی و ران رفتن لباساشونو عوض کردنو اومدن تو همون اتاق...
باجی: رین...
رین : .......
باجی: رین.....
رین: ......
باجی هم عصبی شدو رفت گوشیپ از رین گرفت
باجی: چیکار داری میکنی هزار بار صدات کردم *عصبی*
رین: متوجه نشدم خبببب... حالا بدش ب من
باجی: ن نمیشه...
باجی هم رفت تمام چتای ریو و هیوگا رو دید
باجی: اه بازم این دختره؟.... بدت نمیاد اینهمه باهاش صحبت میکنی؟
رین: باجی... اون دوستمه... الان برا اینکه تو بیمارستان اونجوری حرف زد ازش بدت میاد
باجی : خوشم نمیاد با این جور ادمایی ک فک میکنن خودشون همه چی میدونن حرف بزنی
رین: حالا هرچی...
باجی: حالا هرچی نداره.. بگو چشم
رین: باجی من ک نمیتونم با دوست بچگیم بخاطر دعوای بچگونه شما کات کنم
باجی: ی چیزی میگم بگو چشم
ران: داره ب جاهای باریک میکشه.. بریم پایین؟
رین و باجی: بریم..
_____________________________
کم بود... مغزم بیشتر از این نمیکشه
گومن
دیدگاه ها (۳)

با سه نفر همزمان تو کام حرف میزدم.... گودرتتتتتت

حیح حیح حیح... رد کن... کص خلم..

من هر دو تا اس رو واسه مامان بابام گذاشتم... جفتشون گفتن پسر...

احــــســـاسـ عجــــــیــبـــ pt 27ویو رین: رفتیم بالا... سم...

گــــربهـ وحشـــ☆ــی ³p•ویو نویســـ☆ـــنده: رین و کریه لباسا...

جهنم من با او🍷 فصل ۲# پارت ۴۸ا.ت : کوک ؟کوک : جان کوکا.ت : ...

گــــربهـ وحــــ☆ــشی p⁴ویو نویسنده: همنجور داشتن حرف میزدن ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط