دختری در باران داستان 2 پارتی به قلم: مهسا طراح: نیکوتین
#دختری_در_باران
#پارت_1
بوسه ای رو موهای سفید شده اش زدم هنوزم بعد ۲۵ سال زندگی مشترک از دیدنش سیر نمیشدم و وقتی خواب بود همیشه زل میزدم بهش یادمه ۲۶ سال پیش درحالی که همه میدویدند و دنبال سرپناهی بودن تا خیس نشن دختری تو پیاده رو دستاش رو باز کرده بود و میچرخید چند دختر دیگه ام بودند که همراهش اهنگ میخوندن اما نگاه من خیره به همان دختر بود همان دختری که در نگاه اول باعث شد قلبم بلرزه دختری که باعث شد هرروز برم جلوی مدرسه اش و وقتی دیدمش که وارد مدرسه میشه با خیالی آسوده برم سرکارم ظهرا با کلی دروغ برم تا دوباره چند ثانیه ببینمش درسته اوستا اخر ماه کلی حقوق کم میکرد اما ارزش داشت
یه روز نیومد، روز دوم نیومد شد یه هفته که نیومد شد هفده روز که ندیدمش! اما روز هیجدهم دیگه نشد دیگه دلم بیشتر از توانش صبوری کرده بود راه افتادم دنبال اکیپی که همیشه باهاشون بود اونام آروم بودند انگار اون نه تنها دلیل زندگی و لبخند من بلکه دلیل لبخند اینام بود(:
وقتی دیدند دنبالشونم یکیشون با عصبانت برگشت گفت آقا مزاحم نشو گیر دادیا برو رد کارت تا اهالی محلو نریختم سرت. تا خواستم چیزی بگم دختره کناریش برگشت گفت این همون پسره اس بهار...
یادم نمیره وقتی فهمیدم نامه ای داده به دوستاش
تا به من بدن وقتی با متنی مواجه شدم که همونجا زندگیم تموم شد(:
.
.
برای خوندن ادامه داستان به پیج زیر برید
@band_angoshti
.
پیج نویسنده داستان:
https://wisgoon.com/mahsaii_908
#پارت_1
بوسه ای رو موهای سفید شده اش زدم هنوزم بعد ۲۵ سال زندگی مشترک از دیدنش سیر نمیشدم و وقتی خواب بود همیشه زل میزدم بهش یادمه ۲۶ سال پیش درحالی که همه میدویدند و دنبال سرپناهی بودن تا خیس نشن دختری تو پیاده رو دستاش رو باز کرده بود و میچرخید چند دختر دیگه ام بودند که همراهش اهنگ میخوندن اما نگاه من خیره به همان دختر بود همان دختری که در نگاه اول باعث شد قلبم بلرزه دختری که باعث شد هرروز برم جلوی مدرسه اش و وقتی دیدمش که وارد مدرسه میشه با خیالی آسوده برم سرکارم ظهرا با کلی دروغ برم تا دوباره چند ثانیه ببینمش درسته اوستا اخر ماه کلی حقوق کم میکرد اما ارزش داشت
یه روز نیومد، روز دوم نیومد شد یه هفته که نیومد شد هفده روز که ندیدمش! اما روز هیجدهم دیگه نشد دیگه دلم بیشتر از توانش صبوری کرده بود راه افتادم دنبال اکیپی که همیشه باهاشون بود اونام آروم بودند انگار اون نه تنها دلیل زندگی و لبخند من بلکه دلیل لبخند اینام بود(:
وقتی دیدند دنبالشونم یکیشون با عصبانت برگشت گفت آقا مزاحم نشو گیر دادیا برو رد کارت تا اهالی محلو نریختم سرت. تا خواستم چیزی بگم دختره کناریش برگشت گفت این همون پسره اس بهار...
یادم نمیره وقتی فهمیدم نامه ای داده به دوستاش
تا به من بدن وقتی با متنی مواجه شدم که همونجا زندگیم تموم شد(:
.
.
برای خوندن ادامه داستان به پیج زیر برید
@band_angoshti
.
پیج نویسنده داستان:
https://wisgoon.com/mahsaii_908
۴.۱k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.